رمان ببار بارون فصل16تا 20
رمان ببار بارون فصل 16 هنوز منتظر بود..سر تکون دادم..لبخندش رنگ گرفت و با قدم اول درو پشت سرش بست.. هر دو تو یه محیط کاملا بسته تنها بودیم..دروغ چرا دست و دلم می لرزید..با وجود حرفایی که امشب زده شد این شرم وحیای بیش از حد ِ من جلوی آنیل طبیعی بود..نبود؟...... کنارم که نشست ناخودآگاه دستی به شالم کشیدم و جمع و جورتر نشستم.. یه جوری بودم..اینکه کنارمه و صدای نفساشو می شنوم..تو یه سکوت از جنس همین شب که پر از اتفاقای باور نکردنی بود....خب....احساس ضعف شدیدی بهم دست می داد!.. حرفی نمی زد..زیر چشمی پاییدمش..دستاشو تو هم قلاب کرده بود و گذاشته بود رو پاهاش و به جلو خم شده بود..انگار این ژست عادتش بود.. --سوگل.....بابت حرفای امشبم....خب..چطور بگم..... چرخید سمتم..همون نگاهه زیر چشمی رو هم ازش دزدیدم..کوبش قلبم سرسام اور بود.. --اگه ناراحتت کردم..معذرت می خوام....... هه..دیدی سوگل خانم؟..دیدی تمومش یه بازی بود؟..ازت استفاده کرد تا جلوی حاجی قد علم کنه..وگرنه تو رو چه به آنیل؟!.. چرا اون لحظه پاهام یاریم نکردن و با حاج مودت نرفتم؟..چرا به حرف دلم گوش کردم؟.. آنیل تموم این مدت مراقبم بود..من هنوز اون زن رو به عنوان مادر واقعیم نه دیده بودم و نه می شناختم که با آنیل آشنا شدم..اونم تو بدترین شرایط از زندگیم که..باعث شد..دلمو سوق بدم سمتش..اره..اعتراف می کنم که گرفتارش شدم..دلمو به دلش دادم..نمی دونم چی قراره به سرم بیاد ولی..توکلم به اون بالاییه..مگه نمیگن خدا گره گشای تموم مشکلاته؟..پس منو هم فراموش نکرده..همین که هر بار به هر طریقی داره امتحانم می کنه یعنی منو هم می بینه..براش مهمم که حواسش بهم هست..... -- ناراحتت کردم سوگل؟.. لحنش به قدری خاص و قشنگ بود که نتونستم سر بلند نکنم و نگاهمو تو نگاهه روشنش ندوزم..ملتمسانه بهم زل زده بود..منتظر یه جواب.. - نه.......... نفسی از سر آسودگی کشید..خیالش راحت شد؟از چی؟..اینکه ناراحت نیستم؟..انقدر براش مهمه؟.......... -- سوگل همه ی اون حرفام بـ ................... -یه بازی بود؟..می دونم.. گیج و سردرگم نگام کرد.. --چـــی؟!.. نگاهمو از صورتش گرفتم.. - خواستی جلوی حاجی کم نیاری گفتی سوگلو.............. ساکت شدم..دیگه داشتم زیاده روی می کردم.. -- سوگلو چی؟..حرفتو بزن....... - خودت بهتر می دونی.. -- ولی می خوام تو بهم بگی..... مکث کردم که نفس عمیقی کشید و با یه لحن کوبنده، تند و پشت سر هم گفت: چون گفتم مال منی و می خوام برای همیشه پیشم بمونی فکر کردی دارم بازیت میدم؟..آره سوگل؟..تو منو اینجوری دیدی؟..... لب ورچیدم و با بغض گفتم: غیر از اینه؟جز اینکه استفاده بردی چی شد؟.. واقعا ناامید بودم..می دیدم آنیل باهام اینکارو کرده هر چی یاس و حس ِ بد ِ تو وجودم جمع می شد.. بعد از این من بی تکیه گاه چه کنم؟..بدون قوت قلبم چکار کنم خدا؟خودت بگو... نفساش نامنظم بود..خودشو کشید سمتم و با فاصله ی کمی دستشو گذاشت پشت سرم رو تخت..و تا بخوام ازش فاصله بگیرم سرم داد زد: سوگل اگه بشنوم همچین حرفی رو یه بار دیگه به زبون اوردی به خدا قسم قید همه چی رو می زنم!....می خوای دیوونه م کنی؟آره؟!........ تیکه ی آخر حرفشو آروم زد..انقدر آروم و غمگین که دلمو زیر و رو کرد..نگاهش که تو چشمام افتاد گفت: باشه میگم..میگم که خدا رو شاهد می گیرم هر چی امشب به حاجی گفتم..عین حقیقت بود.. شوکی که بهم وارد کرد انقدر قوی بود که دهنم باز بمونه و کامل بچرخم سمتشو بگم:چـــــی؟!.. لبخند کم جونی رو لباش نشست..صورتشو کمی آورد جلو..به قدری مسخش بودم که حرکتی نکردم..انگار که هفت هشت ده نفر تو دلم داشتن رخت می شستن.. صورتشو مماس با صورتم نگه داشت..نگاهه جذابش رو تک تک اجزای صورتم چرخید..محو چشماش بودم که زمزمه کرد: خیلی وقته خاطرتو می خوام..نقش این چشمای قشنگت سوگل، از خیلی وقت پیش رو قلبم حک شده....._نفس عمیق کشید..هرم گرمش تو صورتم پخش شد..می سوختم و لب نمی زدم.. چشماشو که بسته بود، باز کرد..خیره تو چشمام..بی طاقت و بی قرار_..........می خوام که بهم محرم بشی ..دیگه اون علیرضای صبور نیستم سوگل..دیگه طاقت ندارم..می ترسم..از این همه احساسی که بهت دارم می ترسم..هر بار که تو چشمات زل می زنم و قلبم می لرزه ترسم پشتش میاد که مبادا نتونم جلوی خودمو بگیرم و کار دست جفتمون بدم....مگه میشه؟..مگه میشه کنارم باشی و ........ سکوت کرد..صورتش سرخ بود..انگار تو یه عالم دیگه ست..دور از این اتاق.... سرمو زیر انداختم..چشمامو بستم و تو همون حالت که تن گر گرفته ام داشت زیر حرارت چشماش ذوب می شد، صداشو شنیدم: میگم عاشقم ولی هنوز خدا رو اول می دونم..قانون شکنی نمی کنم اینو خودشم می دونه..یه عهد و پیمانی باهاش بستم که اون مردی کرد و تا تهش اومد..حالا نامردیه که بخوام بزنم زیرعهدم....حرومی که خدا گفته رو حلال می کنم سوگل!...._و یه لبخند محو و خواستنی تحویلم میده و سر خم می کنه کنار صورتم_........ --تو حلال خودم میشی..محرم خودم میشی..همه کسم فقط تویی سوگل فقط تویی......... و یه نفس کشدارو سنگین دیگه..تب دارم؟..دارم می سوزم..چرا نمیشه این حسو کنترلش کرد؟.................... -نمی خوام وقتی از ته دلم احساس می کنم که بهت نیاز دارم تا توی بغلم بگیرمت و تو رو نفس بکشم..احساس عذاب و گناه، شیرینی اون حس رو از بین ببره..وگرنه یک راست می رفتم زیر دوش آب سرد تا این فکر از سرم بپره..ولی چه کنم که....این وامونده طاقت از کف داده!....چکار کنم سوگل؟..تو بگو چکار کنم؟....... خدایا آنیل چی داره میگه؟؟!!.. با اینکه می دونم اینکارو نمی کنه و حریم ها رو رعایت می کنه ولی..ولی بازم مرد بود..من که دخترم دارم می سوزم..از اینکه همین اندک فاصله رو هم بردارم و پناه ببرم به آغوش امنش و برای همه ی عمرم آرامش واقعی رو اونجا تجربه کنم، دارم تو حرارت این احساس دست و پا می زنم..اون که مرد ِ الان داره چی می کشه؟!.... نیمخیز شدم تا از کنارش بلند شم که استین لباسم به یه چیزی گیر کرد و بهم این اجازه رو نداد..نگاهه پر از شرمم از انگشتاش که لب استیمو محکم چسبیده بود تا روی صورتش امتداد داشت.. شرمو تو صورتم دید..تو چشمام اون حیایی که باید می دید رو دید و گفتم بی خیالم میشه ولی بدتر شد و استیمو محکم کشید که تقریبا پرت شدم کنارش..لب به دندون گرفتم..می لرزیدم..از زور هیجان و ترس بود این لرز و..دلهره..... --بمون سوگل!.. -آ..آنیــــل!..... --فقط بمون!.... وای..خدایا دارم میمیرم..ما امشب چمون شده؟!.. -آنیل..تو رو خدا..تمومش کن..دارم اذیت میشم.. --اذیت میشی؟..اینکه کنارتم؟.. نگران بود..سر تکون دادم که یعنی نه.. -- سوگل..ببین منو.. با یه مکث به سختی سرمو بلند کردم..چشماش برق می زد..لباش به لبخندی که به حال خرابم دامن می زد از هم باز شد و زمزمه وار زیر گوشم نجوا کرد: دست رد به سینه م نزن سوگل.. نذار تو آتیش عشقت خاکستر بشم..نیست و نابود میشم سوگل.... و تو چشمام زل زد و با زیباترین لحن ممکن گفت: قبولم می کنی؟.. با تعجب نگاهش کردم.. شرم بود و حیا و نگاهی که قصد فرار از اون دو ستاره ی براق ِ چشماشو داشت.. جونم در اومد..ولی تونستم نگاهمو ثابت تو چشماش نگه دارم.... نه.... اون ثابتشون کرد.. دست من نبود.. مسخش بودم.. لباش آروم آروم به لبخند جذابی از هم باز شد!..از همونایی که ناخودآگاه با وجود چالای رو گونه ش، زیر لب قربون صدقه میری و تو دلت قند آب میشه.. -- این چشما دروغ نمیگن..میگن؟.. حسی شیرین همراه با دلشوره خونه ی دلمو پر کرد.. -مگه..چی میگن؟!.. پلک زدم و نگاه از تو نگاهش دزدیدم.. خندید..و با همین یه خنده ی کوچیک چه شیرین دلمو لرزوند.. -- میگن این خانم خانما که جلوت نشسته و از شرم صورت نازش گل انداخته خیلی وقته دل به دلت داده علیرضا....... -......... -- سوگل..ببین منو.. به سختی نگاهمو که دمی اروم و قرار نداشت تو چشماش دوختم.. لبخند محوی نشسته بود رو لباش.. صدای مردونه ش زمزمه وار تو گوشم پیچید:می دونستی این چشما، خیلی وقته شدن آینه ی قلبت؟..و با چشماش به قلبم اشاره کرد:هر چی که اونجا حک شده باشه رو من خیلی راحت از توشون می خونم.. -آنیــل!.. --تو خیلی پاکی سوگل..خیلی..انقدر که گاهی خودمو بابت احساسی که بهت دارم سرزنش می کنم..حتی وقتی که تنهام و محو خیالت میشم..و یا حتی وقتی که ناخودآگاه تو رویاهام تصورت می کنم همون لحظه که قلبم داره تند می زنه احساس گناه می کنم ولی بازم نمی تونم جلوی خودمو بگیرم..همین که کنارتم و در مقابلت خوددارم و........... - آنیــــل!..خواهش می کنم!.... و دست سردمو که می لرزید مشت کردم تا کمتر ابروی دل از خود بی خود شدمو ببره.. -- بگو عزیزم.... معذب شدم.. -میـ ..میشه اینجوری..صدام نکنی؟.. بعد از یه مکث کوتاه..آروم گفت: باشه..اگه که دوست نداری..من......و ادامه شو با نفس عمیقی که کشید بیرون داد.. دوست ندارم؟!..از خدامه آنیل..از خدامه..هنوز..هنوز ضعف اون روزو دارم که صدات زدم « علیرضا » و تو جوابمو جوری دادی که هنوزم که هنوزه واسه م یه رویا می مونه..چطور می تونم دوستت نداشته باشم؟.... - منظورم این نبود..فقط......... سرمو زیر انداختم و لبامو رو هم فشار دادم..تنها نقطه از بدنم که تضاد این گرما رو به خودش داشت فقط دستام بود.... خندید..خیلی آروم..هیچ صدایی جز صدای علیرضا واسه م این همه هیجان به همراه نداشت!.. خدایا..باز گفتم علیرضا؟!.. خودمم گیج شدم که چی باید صداش کنم..من میگم آنیل و اون خودشو علیرضا خطاب می کنه.. باید چکار می کردم؟.. بهتر نبود همونی صداش بزنم که خودش دوست داره؟.. دروغ چرا منم از این اسم خیــلی خوشم میاد..به خاطر اون پاکی و نجابت ذاتی ای که داشت واقعا برازنده ش بود.. خب..چی میشه منم به این اسم صداش بزنم؟.. امتحانش که ضرر نداره..داره؟... -- از من خجالت می کشی؟.. نباید می کشیدم؟!.. رسما داشتم آب می شدم!.. --باشه..درکت می کنم..بعد از این سعی می کنم یه کم خوددار باشم..نمی خوام معذبت کنم سوگل..اینو که می دونی؟.. زیر چشمی نگاهی بهش انداختم و سرمو تکون دادم.. خنده ی کوتاهی کرد..کمی سرمو بالا گرفتم..حس کردم باز داره سر به سرم میذارم.. جدی شدم..ولی هنوز در مقابلش احساس شرم می کردم.. - خجالت کشیدن من..از نظرت خنده داره؟.. خنده ی ریزی کرد و با شیطنت گفت:ناراحت نشو..دلیل خندیدنم اونی نیست که فکر می کنی.. - پس چیه؟!.. -- مشکل اینجاست خجالت که می کشی و صورتتو با شرم ازم می گیری و نگاهتو می دزدی..ناخودآگاه باعث میشی نتونم جلوی خودمو بگیرم و این لبخندم ناخواسته سر و کله ش پیدا میشه.....خیره تو چشمام کمی خم شد رو صورتم: دست خودم نیست..یه امشبه رو ندید بگیر و منو عفو کن!... نرم خندید..ازخنده ش لبخند رو لبام اومد..لبخندمو که دید خنده ش آروم آروم محو شد..تا جایی که یه رد کمرنگ ازش موند..جای اشتیاق حالا حسرت رو تو چشماش می دیدم..ولی بهم اجازه نداد بیشتر از اون دقیق بشم..نگاهشو ازم گرفت و به دستایی که تو هم قلابشون کرده بود دوخت.. -- نمی خوای..بهم جواب بدی؟.. لبخندم کش اومد و چیزی نگفتم..خوب بود که سرش پایینه و صورتمو نمی بینه چون این لبخند ِ بی موقع واقعا ناخواسته بود..لبامو روی هم کشیدم و به سختی قورتش دادم.. -- سوگل.... تو هم....منو............ ترسو تو صداش حس کردم .. منتظر چشم به لبام دوخت.. -- اگه اونی که امشب حس کردم درست باشه و احساس بینمون دوطرفه باشه..و تو هم........ مکث کرد و نفس کشید.. دلهره ای که تو صداش بود دل منو هم آشوب کرد.......... --نمی خوام عجولانه ازت جواب بگیرم..ولی..موقعیتی هم که ..هردومون داریم..چطور بگم.... سرشو زیر انداخت.. موقعیت؟.. نکنه منظورش.. از این فکر گوشه ی لبمو به دندون گرفتم و چند بار پشت سر هم پلک زدم............. و اینبار..ادامه ی حرفاشو ارومتر به زبون اورد.. --می خوام برای تموم عمر کنارت باشم سوگل..احساسم بهت واسه یه شب و دو شب نیست..اگه از جانب خودم مطمئن نبودم هیچ وقت ابرازش نمی کردم..می خوام..رابطه ای که قراره شکل بگیره..رسمی باشه..برای همین..فقط یه راه برامون می مونه که..اگه.......... سر بلند کرد و ادامه ی حرفاشو که رعشه ای به همراه داشت و پر بود از احساس شرم تو چشمام ریخت و گفت: سوگل..امشب رو حرفام خوب فکر کن..اگه حس کردی که..دلت با دلم یکیه.. فردا نزدیک ظهر آماده باش..میام دنبالت........ از کنارم بلند شد..پیشونیش عرق کرده بود..دستی بهش کشید و پشت به من ایستاد.. قلبم یکی در میون می زد..ضربانش قوی بود..تند می تپید و شدت ضربه ها به قفسه ی سینه م به قدری محکم بود که هر آن احتمالش بود پوسته ی ظریف سینه م رو بشکافه و بیافته جلوی پاهام..... صدای نفسای عمیقشو می شنیدم .. زبونمو روی لبام کشیدم.. و آروم صداش زدم.. - علیرضا؟!.. دستی که باهاش پیشونیش رو ماساژ می داد یه لحظه از حرکت ایستاد..و با یه مکث کوتاه برگشت.. کمی تو چشمام نگاه کرد..دستشو اورد پایین و لبخند زیبایی به صورتم زد..لبخندی که پر بود از حس قشنگ آرامش: جان علیرضا؟!.. همون احساس شیرین دوباره داشت تکرار می شد.. لبخندمو قبل از اینکه ببینه خوردم و با تردید پرسیدم:..فردا..کجا باید بریم؟.... بهم نزدیک شد و کنارم نشست..بدنم سست شد..توانشو نداشتم که بخوام در مقابلش از خودم عکس العمل نشون بدم.. یه دستشو برد پشتم و با فاصله از کمرم گذاشت رو تخت و خودشو کشید جلو.. موذیانه تو صورتم لبخند می زد..نمی دونستم قصدش چیه....... تا اینکه سرشو کج کرد زیر گوشم و گفت: فردا..قراره کاری کنم که این فاصله ی جزئی ِ بینمون برداشته بشه و من........ به تته پته افتادم و کمی خودمو به چپ که مخالف جهت علیرضا بود مایل کردم.. -علیرضا!..... غش غش خندید..کمی خودشو کنار کشید.. تو چشماش نگاه کردن جرات می خواست.. ولی.. اون حس تو دلم انقدر زیبا بود که با شرمی دخترانه لبخند بزنم و چشمامو ببندم و لب پایینمو زیر دندونام بگیرم.. -- باشه شوخی کردم..ولی سوگل من حاضرم هر جوری که شده خودمو بهت ثابت کنم..هر کار که بخوای مطمئن باش نه نمیارم و انجام میدم..فقط..جوابت بهم اونی باشه که..دلم ازت می خواد!.. خودشو ثابت کنه؟..به کی؟..به منی که خودمم داشتم تو آتیش عشقش می سوختم؟.. -- خودت نمی دونی ولی خیلی وقته که با چشمات دنیامو عوض کردی دختر..همه ی هست و نیستمم به پات بریزم بازم نمی تونم جبران کنم.. -علیرضا!.. ناز صدامو خرید و زیر لب زمزمه کرد: وقتی اینجوری صدام می کنی چه توقعی داری که جلوی خودمو بگیرم و نگم جانم؟.. با لبخند سر به زیر شدم..تیر نگاهش مستقیم قلبمو نشونه گرفته بود..حتی حرفاشم اون تاثیری که باید می ذاشت رو به بهترین شکل ممکن رو قلب و احساسم گذاشته بود.. چند لحظه که به سکوت گذشت سر بلند کردم.. حالت صورتش جدی بود..انگار تو فکره.. -می تونم ازت یه سوال بپرسم؟.. سر تکون داد.. -- هر چند تا که باشه..... -با نازنین می خوای چکار کنی؟.. به رو به روش نگاه می کرد..به تابلویی که زمینه ش از جنس آینه بود و آیه الکرسی با خط زیبایی روی سطح شفاف آینه نقش بسته بود.... --تکلیف نازنینو خیلی وقته مشخص کردم.. - اما..گناه داره!.. --می دونم.. - پس........ --نمی تونم..این علاقه یه طرفه ست..از همون اول بهش گفتم، اما اون بود که قبول نکرد..همه چیزو می دونست و بهم جواب مثبت داد.. - الان بهت مـ..محرم..نیست؟.. سعی کردم لحنم عادی باشه ولی می دونستم که نیست..اینو از نگاهه مرموز مردی خوندم که کنارم نشسته بود و با اون لبخند کج و جذابش حسو از تنم گرفته بود.. - هیچی بین ما نبوده و نیست..فقط یه نامزدی ساده، همین..مامان و بقیه خیلی تلاش کردن که نظرمو به عقد یا حتی صیغه ی محرمیت جلب کنن..منتهی من هربار یه جوری از زیرش در رفتم.... -امشب جلوی آفرین و آروین.. گفتی که می خوای نازنینو عقد کنی یادته؟.. یه تای ابروشو بالا انداخت و خندید..دستی به صورتش کشید وسرشو تکون داد.. -- نگفتم می خوام عقدش کنم دختر خوب..گفتم همین روزا خبرش بهتون می رسه!..اسم نامزدی رو هم آوردم تا افرین بی خیال بشه.. با دیدن لبخند آرومش منم لبخند زدم..خیالمو راحت کرده بود.. ولی لبخندم خیلی زود محو شد و جاشو به نگرانی داد.. --چی شد؟!.. - نمی دونم چرا به این قضیه حس خوبی ندارم.. پوفی کشید و پنجه هاشو تو موهای خوش حالتش فرو برد.. -- سوگل..قبول کن که من هیچ وقت نمی تونستم واسه نازنین یه مرد ایده ال باشم..این نامزدی اجباری دیگه این آخریا برای جفتمون عذاب آور شده بود..من دیگه نمی تونم به هیچ دختری حتی فکر کنم ..همه ی فکر و خیالم تویی..روحم..جسمم..قلبم..قسم می خورم که هیچ وقت کسیو به اندازه ی تو، تو زندگیم نخواستم......... خدایا در برابر این همه احساس پاک، چی داشتم که بگم؟.. ای کاش لحظه ای می تونستم پرده ی شرم و حیایی که بینمون بود رو کنار بزنم و همه ی احساسمو به زبون بیارم.. حتی نمی تونستم لب از لب باز کنم.. می خواستم بگم اما.. حس می کردم هنوز آمادگیشو ندارم.. عشقشو قبول کرده بودم ولی برای ابرازش از جانب خودم سردرگمم.... ازش ممنون بودم که تحت فشارم نذاشت.. فقط یه چیزو خیلی خوب می دونستم.. من علیرضا رو با دنیا هم عوض نمی کنم!.. مردی که تو اون شرایط سخت تونست خودشو ثابت کنه..بهم نشون داد که تا چه حد می تونه مورد اعتماد باشه.. همون موقع که مهرش تو دلم جوونه زد حس کردم نیمه ی گمشده ی من فقط می تونه علیرضا باشه نه هیچ کس دیگه..ولی لجوجانه ازش فرار می کردم!.. با حضورش کنارم، سیاهی و سرما رو از هر فصل زندگیم پاک کرد.. دل یخ زده ی من تنها به نگاهه اون دلگرم شد.. خدایا.. اینبار می خوام از دل و جونم انتخاب کنم.. اونم بهترین و درست ترین انتخاب زندگیم رو.. مطمئنم که این تصمیم نه عجولانه ست و..نه اشتباه!.. اینبار تو سر تا سر این احساس و جزء به جزءش خودتم حضور داری.. پس.. حالا که به این سطر از زندگی رسوندیم.. دستمو رها نکن.. *********** صبح که بعد از یه خواب راحت چشمامو باز کردم و سر از روی بالش برداشتم، جدا حس فوق العاده ای داشتم..به قدری خوب و قابل لمس بود برام که حس کردم دیگه هیچ غمی تو دلم نمونده که بخوام به خاطرش مثل هر روز بغض کنم و یه گوشه رو تختم چمباتمه بزنم و اشک بریزم.. امروز با روزای دیگه یه فرق اساسی داشت..همون تفاوتی که باعث می شد برای اولین بار جای بغض تو گلوم، لبخند قشنگی مهمون همیشگی لبام باشه.... شالمو رو سرم انداختم و از اتاق رفتم بیرون.. تو دستشویی شیر اب سردو باز کردم و چندبار پشت سر هم مشتامو پر کردم و به صورتم پاشیدم.. هنوزم گرمای دیشب تو تنم مونده بود..اصلا می شد که نباشه؟.... هر بار که یادش میافتم قلبم ناآرومی می کنه.. باحوله صورتمو خشک کردم و رفتم تو اشپزخونه..می خواستم صبحونه رو حاضر کنم ولی همین که نگام به میز غذاخوری افتاد مات و مبهوت تو درگاه خشکم زد.. با لبخند جلو رفتم..وسایل صبحونه به طرز زیبایی رو میز کوچیک آشپزخونه چیده شده بود.. کره..عسل..مربا..پنیر..خامه.. فنجون خالی و قاشق چای خوری کنارش.. و گلدون کریستالی که همیشه خالی وسط میز بود، حالا با 2 تا شاخه گل رز خوشگل تزئین شده بود..با طراوت و شادابی جوری بهم چشمک می زدن که نتونستم جلوی وسوسه م رو بگیرم و دستمو دراز نکنم..اروم یکیشو برداشتم..چشمامو بستم و عمیق و طولانی بو کشیدم و ریه هام رو پر کردم از اون رایحه ی خوش.. با لبخند و اون همه حس خوب تو دلم، چشمامو باز کردم.. خواستم گل رو برگردونم سرجاش که نگاهم سر خورد پایین..درست کنار گلدون، یه کاغذ سفید ِ تا شده بود..با تعجب برش داشتم و آروم بازش کردم..به محض اینکه جمله ی اولشو خوندم، لبام به لبخند غلیظی از هم کش اومد.. « سلام.. صبح شما هم بخیر خانم خانما.. چیه؟تعجب کردی؟.. وای کـــه تصور حالت صورت و چشماتم از این فاصله عالمی داره سوگل!.. کاشکی اونجا بودم.. اما احساسمو الان بهت میگم..از دست این محمد از خدا بی خبر حسابی شاکیم..فقط می خوام که دستم بهش برسه..یه امروز که نباید واسه م کارتراشی می کرد شد خروس بی محل.. اگه مهم نبود یه ثانیه هم تنهات نمی ذاشتم خانمی..اما قول میدم یازده خونه باشم..پس حاضر باش....درضمن صبحونتم کامل بخور.. امروز فقط تونستم یه قاشق عسل بخورم اونم چه عسلی اوووومممم....آهان یه چیزی..بهت گفته بودم که عاشق هر چیزی تو مایه های عسلم؟چه رنگش چه مزه ش....می دونی چیه سوگل؟..الان می خوام فکر کنم که به این علاقه داری حسادت می کنی..ولی این عسل و مزه ی شیرینش همه بهانه ست..هیچ عسلی، شیرینی ِ عسل چشمای تو رو که واسه م نداره..داره؟.. خب خب خب صد در صد الان صورتت از شرم سرخ شده!.... می دونم الان می خوای کلی ناز بریزی تو صداتو و بگی: علیرضـــا؟!.... سوگل، فکر کردی که واقعا می تونم نگم جانم؟..تا قبل از اعترافم آره ولی حالا..... رو در رو که نمی تونستم قربون صدقه ت برم واسه همین همه شو رو کاغذ نوشتم..خوبه که این قلم و کاغذ هست تا از نگفته های دلم برات بگه.... می دونم هنوز ازت جواب نگرفتم..ولی از ته دل می خوام جوابت بهم مثبت باشه..اونوقت دیگه این قلم و کاغذ به کارم نمیاد.... فقط دعا کن سوگل..دعا کن همه چیز درست بشه.... خب دیگه بسه چشمای خوشگلت خسته شد، هنوز باهاشون کلی کار دارم زوده که بخوای همین اول کاری کار دستم بدی!....مواظب خودت باش خانمم..یاعلی! » لبخندی که از اول رو لبام اومده بود رو نتونستم هیچ جوری مهار کنم.. انقدر درونم از اون اشتیاق پر بود که یه بار دیگه دقیق و خط به خط چیزایی که نوشته بود رو خوندم..و قلبم برای هزارمین بار از اون همه محبت گرم شد.. نگام به ظرف عسل افتاد..خندیدم و سرمو تکون دادم.. اگر بخوام با خودم صادق باشم باید بگم که شیطنتاشو یه جور ِ خاص دوست داشتم.. با اشتهای فراوون صبحونه مو خوردم..و چه لذتــی داشت اون صبحونه بماند.. بعد از اون میزو جمع کردم و ظرفا رو شستم.. به ساعت که نگاه کردم ده بود..تصمیم گرفتم تو این فاصله یه دوش مختصر بگیرم.. سریع حوله و یه دست لباس برداشتم و رفتم تو حموم..قبل از اینکه زیر دوش بایستم وان رو از آب پر کردم و آروم نشستم و به دیوارش تکیه دادم..نصف موهام خیس شد و اطرافمو پوشوند.. شامپوی بدن شوی رو برداشتم..اب تقریبا کف کرده بود..کمی تو اون حالت نشستم..رخوتی وجودمو گرفته بود که باعث شد سرمو به عقب تکیه بدم و چشمامو ببندم.. نمی دونم چقدر گذشت..حسابی تو افکارم غرق بودم..به کل زمان از دستم در رفته بود.. از حموم که اومدم بیرون اولین کاری که کردم نگاهمو انداختم به ساعت..ده و نیم بود.. پـــــوف..خوبه پس هنوز وقت هست.. رفتم تو اتاقم و موهامو خشک کردم ولی هنوز ریشه هاش یه کوچولو نم داشت ..در کمدو باز کردم..از بین لباسام یه مانتو شلوار سفید برداشتم و یه شال تقریبا زرشکی ِ ساده هم بیرون کشیدم.. ده دقیقه به یازده بود..داشتم لبه های شالمو مرتب می کردم که زنگ درو زدن..راستش زیاد تعجب نکردم..شاید آنیل باشه مثل دیشب که کلید داشت و زنگ زد..ولی خب انگار ایندفعه تا جلوی واحد اومده بود!.. سریع دویدم و از اتاق رفتم بیرون..تو راهرو چند تا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم تا آروم شم..از التهاب و حس خوشی که تو دلم جا گرفته بود گونه هام حسابی گل انداخته بود.. دستی به صورتم کشیدم و خواستم درو باز کنم ولی قبلش از چشمی نگاه کردم تا مطمئن شم که خودشه..با دیدن مرد غریبه ای که پشت در بود لبخند رو لبام ماسید.. این دیگه کیه؟!.. دوباره زنگ زد..خواستم جواب ندم تا بی خیال بشه و بره..ولی دست بردار نبود.. یه بار دیگه از چشمی نگاه کردم..جوون بود و موهای پرپشت و بلندی هم داشت.. زد به در.. --آنیل..داداش باز کن اگه خونه ای..کار واجب دارم باهات.. با تعجب گوشمو به در چسبوندم.. و تقه ی دوم و پشتش با لحنی که حالا نگران بود و عصبی گفت: انیل اگه خونه ای باز کن درو بت میگم..حال مادرت خوب نیست!.. مادرش؟!.. ریحانه؟!.. مادر ِ من؟!.. وای خدا!....... دلشوره ی عجیبی بهم دست داد که باعث شد هول بشم و نفهمیدم چطور درو بازکردم .. مرد که دستشو آورده بود بالا تا یه بار دیگه در بزنه با دیدن من همونجا ثابت نگهش داشت و بعد از چند لحظه دستشو آورد پایین.. نگاهه سنگینی به سر تا پام انداخت که از این حرکتش هیچ خوشم نیومد و اخمامو کشیدم تو هم..و با لبخند خاصی که بعدش تحویلم داد حرصمو در آورد...... --اقا شما کی هستی؟!..مادرم چی شده؟!.. - مادر ِ تو؟!.. از لفظ « تو » که استفاده کرد دندونامو رو هم فشار دادم.... کاغذی رو گرفت جلوم که وقتی تعجبمو دید گفت: بخونش!....... کاغذو با تردید ازش گرفتم و تاشو باز کردم..با تعجب نگاهمو رو برگه ی سفید چرخوندم ولی همین که خواستم سرمو بلند کنم و دلیل این کار بیخودشو بپرسم از جلوی در پسم زد و سریع اومد تو و درو بست..شونه م محکم خورد به دیوار و درش تو کل تنم پیچید..از کارش به قدری شوکه بودم که صدای جیغم تو گلوم خفه شد..به خودم که اومدم تا خواستم دهنمو باز کنم دستمالی رو از تو جیبش در آورد و محکم گرفت جلوی صورتم..اون یکی دستشم گذاشت پشت گردنم تا تکون نخورم.. بوی تندی حفره های بینیمو پر کرد..چشمای گشاد شده ام از ترس، تو صورت مرد ثابت مونده بود و در حالی که تو دستاش بی جون و ناتوان داشتم بال بال می زدم احساس کردم دنیا داره دور سرم می چرخه.. تا جایی که خوابوندم کف راهرو رو فهمیدم ولی.. بقیه ش هر چی که بود تو اون پرده ی سیاهی که جلوی چشمامو گرفت..محو شد!.. *************** -- سوگلم....خواهر خوشگلم..صدامو می شنوی؟.. پلکای سنگینمو از هم باز کردم.. سرم تیر کشید.. همه چیز تار بود.. -- سوگل..خوبی عزیزم؟.. حواسم به اون صدای مملو از بغض جمع شد.. این صدا..این صدای نسترن بود؟.. چند بار پشت سر هم پلک زدم و یه دفعه تو جام نیمخیز شدم که بدتر سرم گیج رفت و به پشت افتادم.. -- نکن سوگل!.. چشمامو بسته بودم و سرمو با دستام فشار می دادم.. -نـ..نسترن!.. -- اروم باش..من اینجام.. اینبار آهسته تر چشمامو باز کردم تا لااقل بتونم صورتشو ببینم..خودش بود..نسترن بود..خدایا شکرت..شکرت.. نگاهه متعجبم تو چشمای سرخ و پف کرده ش ثابت موند....و لبخندی که با اشک چشمام جاری شد از دلتنگیم بود.. هنوز شوکه بودم..نگاهمو اطرافم چرخوندم تا بفهمم کجام؟.. با تعجب چشمامو تا جایی که می تونستم باز کردم.. - نسترن..من اینجا چه کار می کنم؟!.. -- خونه ی خودمونی..نترس.. - نسترن ..من..خونه ی علیرضا.... -- آروم باش..همه چیزو برات میگم فقط بی تابی نکن باشه؟.. سرمو چسبیدم و با گریه تو جام نشستم..همون لباسا هنوز تنم بود.. واقعا اینجا اتاقمه؟!..خونه ی پدریم؟!..نه خدا نه..نذار اون کابوسا دوباره تکرار بشه!.. - اون مرد..همون که دستمال گرفت جلوی صورتم..اون بیهوشم کرد..بعدش هیچی نفهمیدم..اما الان اینجام..چی شده نسترن؟..چه بلایی سرم اومده؟.. نزدیکم شد و با سر انگشت اشکامو پاک کرد..خودشم گریه می کرد ولی سعی داشت منو آروم کنه.. --یکی از آدمای اون کثافت بود..با بنیامین گور به گور شده اوردنت اینجا و به بابا تحویلت دادن..الانم همه اون بیرون نشستن و منتظرن تو هوش بیای.. با ترس و لرز دستاشو تو مشتم گرفت و از بغض نالیدم: نسترن تو رو خدا نذار اینجوری بشه..علیرضا..علیرضا منتظرمه نسترن..من باید از اینجا برم..نذار.. نذار بدبخت بشم..بابا می خواد باهام چکار کنه نسترن؟..بگو..تو رو خدا بگو.. ساکت بود و میون گریه، بی صدا نگام می کرد.. هق زدم: نسترن تو رو جون هر کی که دوس داری یه چیزی بگو..تو رو قرآن بگو چه بلایی داره سرم میاد؟.... --سوگل..بابا..می خواد........... یه دفعه در اتاق همچین باز شد و خورد به دیوار که از صدای بلندش هردومون جیغ کشیدیم و عقب رفتیم..و من از دیدن صورت سرخ بابا با اینکه دستای نسترن تو دستام بود خودمو عقب تر کشیدم.. نسترن محکم بغلم کرد و باصدایی که از نگرانی و ترس پر بود و می لرزید ازم می خواست نترسم و اروم باشم.. ولی برعکس حس می کردم چیزی تا جون دادنم نمونده......مخصوصا..وقتی نگاهه وحشت زده م تو چشمای نحس وشیطانی بنیامین گره خورد..مرگو به چشم دیدم و نفسام به شماره افتاد!.. بابا رو به نسترن داد زد: پاشو برو بیرون!... --اما بابا سـوگـ ......... --بهـــت گفـــتم برو بیــــرون!.. اومد جلو و بازوی نسترن و گرفت..کشون کشون بردش سمت در.. -- بابا التماست می کنم کاریش نداشته باش..بابا بذار حرف بزنه تو رو به قرآن اذیتش نکن..بابا تو رو خدا..بابا............ نسترنو از اتاق بیرون کرد و درو محکم بست..حتی به بنیامینم اجازه نداد بیاد تو.. وحشت زده به دستش نگاه کردم که چطور با خشونت کلیدو تو قفل می چرخوند.. خدایا به فریادم برس.... خون جلوی چشماشو گرفته بود.... جوری سرم داد زد که چهارستون بدنم لرزید.. -- که کارت به جایی رسیده شبونه از خونه فرار می کنی آره؟..خوشی زده زیر دلت هوای ه.ر.ز.گ.ی برت داشته هان؟..حالیت می کنم اخر و عاقبت این بی ابرویی رو..نشـــونـت میـــدم دختـــره ی کثـــافـــت.... دستش که به سگک کمربندش رفت مغزم سوت کشید و همزمان بلند جیغ کشیدم.. وحشت زده، بی پناه و گریان چسبیده بودم به تخت و پاهامو تو شکمم جمع کرده بودم.. انگار گذشته ی سیاه من دوباره داشت تکرار می شد!.. نسترن محکم می کوبید به در و التماس می کرد..ولی گوشای بابا کر شده بود..نمی شنید..فقط نگاهه به خون نشسته اش بود و کمربندی که دور مشتش محکم گره خورده بود.. اومد جلو..تنم یخ بست.. خدایا کمکم کن..خدایا به تو پناه می برم.. دست بابا رفت بالا..چشمامو بستم.. لال بودم لال.. حالا می فهمم وقتی میگن یکی از ترس زبونش بند اومده یعنی چی..انقدر سنگین شده بود که حتی قدرت نداشتم به صدای ریزی اونو تو دهنم بچرخونم.. دارم می میرم..بابا شکنجه م نکن..بابا به جرم بی گناهیم اذیتم نکن..بــابــــا........... اولین ضربه رو زانوهام بود و در عین حال بدترین سوزشی که به عمرم تجربه کرده بودم همون بود..از دستای نوازشگر پدرم..زیر شلاق کمربندش فقط می نالیدم ومثل مار به خودم می لولیدم.. رو تختیمو چنگ زدم..هق زدم..به التماس افتادم..به غلط کردن افتادم..خدا رو صدا زدم..خــــــــدا..تو که بزرگی به کی قسمت بدم تا نجاتم بدی؟.. شلاقایی که به ناحق از پدر بر تن خسته و دردکشیده م حس کردم دردش هـــــزار برابر بیشتر از اون سیخ داغی بود که مامان رو بدنم می ذاشت...... جیغ می زدم بابا تو رو خدا..بابا با من اینکارو نکن..بابا بذار حرف بزنم..بابا بذار برات توضیح بدم..تو رو قرآن ولم کن..نزن بابا نزن.. ملحفه از خون من رنگین شد و بابا هنوز عطش داشت واسه کشتن من..واسه نابود کردن من..واسه منی که دخترش بودم.. بابا چون دخترم داری قصاصم می کنی؟.. بابا چون دخترم داری بی گناه محکومم می کنی؟.. به جرم دختر بودنم بابا؟.. خدایا چرا صدای منه دخترو نمی شنــــوی؟........ بابا زیر لب فحشم می داد..شلاق می زد..هر بار که دستش می رفت بالا و می اومد پایین من بیشتر به عقب کشیده و به مرگ نزدیک تر می شدم..تا جایی که پرت شدم و از تخت افتادم پایین..سرم محکم خورد به گوشه ی عسلی و میون اون همه درد اینو دیگه حس نکردم فقط رفته رفته همه چیز پیش چشمام سیاه و تار شد و .... هنوز صدای فریاد بابا می اومد که « توی ِ لکه ی ننگو باید از رو زمین پاک کنم..دیگه چطوری سرمو جلوی مردم بلند کنم؟..همه میگن نیما دختره ی ه.ر.ز.ه شو از خونه ی پسره ِ غریبه کشیده بیرون..پاشو بی ابرو..پاشو این کتکا هنوز اولشه..پاشو بت میگم.. ».. هنوز کامل از هوش نرفته بودم..چشمام جایی رو نمی دید وضعف داشتم بخوام پلکامو باز کنم ولی صداها رو از هم تشخیص می دادم.. صدای باز شدن در و بعد از اون هق هق نسترنو شنیدم.. پاهام می لرزید.. یعنی دارم جون میدم؟.. همه ی بدنم شده بود نبض ولی از ضعف بود.... گرمای دستیو رو بازوم حس کردم و همون موقع بود که از حال رفتم.. دیگه جونی تو تنم نمونده خدا همین الان منو بکش و خلاصم کن.. بسه این همه درد..بسه.... ******* چشمامو که باز کردم خودمو رو همون تخت لعنتی دیدم..هنوز اینجام؟..هنوز زنده م؟..پس چرا تموم نمیشه؟.. نسترن پیشم بود..دلداریم می داد.. می گفت یه جوری با بابا حرف بزنم.. می گفت هر چی به بابا میگه اتفاقی نیافتاده بابا قبول نمی کنه تو هم براش توضیح بده.. چی داشتم که بگم؟..چی باید می گفتم؟..هنوز لب از لب باز نکرده بودم که بابا با بی رحمی افتاد به جونم.. جای نوازشای پدرانه ش هنوز رو تنمه و چه دردی می کنه جای بوسه های کمربندش.. قلبم از این همه حس پدرانه لبریزه..فقط جای اینکه از مهر فشرده بشه از غم و بی مهری مچاله شده.. علیرضا.. الان کجایی؟.. فقط خدا می دونه که چقدر بهت نیاز دارم.. به نگاهه مهربونت.. به صدای ارومت که دوای همه ی دردامه.. اون لحظه با تنی کبود و زخمی.. با دلی گرفته و پر شده از درد.. با نگاهی خیس و بغض سنگینی که ته حلقمو چسبیده بود، از تــــه دل دعا کردم که خدا علیرضامو بهم برگردونه..آنیلمو..کسی که این احساس پاک رو تو دلم دووند و برای لحظاتی بهم فهموند که زندگی می تونه گاهی هم قشنگ باشه.. هر جور که هست خدا.. حتی حاضرم نصف عمرمو ببخشم فقط برای یه لحظه ببینمش.. برای آروم شدن دلم که بی تابه و بهونه شو می گیره.. به همینم قانعم.. ******* یک هفته رو با اشک و آه گذروندم.. به سختی روزا رو پشت سر میذاشتم فقط به یه امید..به امید دیدن دوباره ی اون.. به دستور بابا هیچ کس حق نداشت پاشو تو اتاقم بذاره جز نسترن که فقط اجازه داشت برام غذا بیاره و مامان جلوی در می ایستاد که یه وقت باهام حرف نزنه.. یک هفته ست تو اتاقم، تو خونه ی پدرم زندانیم.. زخمای تنم بهتر شدن ولی زخمای عمیق و چرکین دلم...... چی بگم؟.. چی بگم که حال و روزم گویای همه چیز هست!.. گوشه ی لبم که ورم کرده بود الان فقط یه رد کمرنگ ازش مونده.. زخم روی پیشونیم بدون هیچ دارویی جوش خورده بود.. گونه ی راستم کمی به کبودی می زد ولی زیاد مشخص نبود..بیشتر روی بازوی چپم و گردنم و پشت کمرم آسیب دیده بود که حالا دیگه درد نمی کرد ولی کبودی هاش به خاطر سفیدی پوستم بیش از حد تو چشم می زد.. هر بار که چشمم بهشون می افتاد بغض گلومو می گرفت.. یاد نگاهه بابا میافتادم که چطور با نفرت دخترشو ه.ر.ز.ه صدا می زد.... این مدت هر کار کردم باهاش حرف بزنم حتی نگامم نکرد..بهش التماس کردم یا ولم کنه یا منو بکشه و راحت شم از این همه خفت و خواری.. می گفت صبر کن بالاخره ولت می کنم چون تو لیاقت مردنم نداری.. می گفت اگه تا حالا گذاشتم زنده بمونی باید به خاطرش بری دست و پای بنیامینو ببوسی که جلومو گرفت و نذاشت توی ننگو از رو زمین بردارم.. می گفت بنیامین هنوز دوستت داره و قسمم داده کاری بهت نداشته باشم.. تو هر جمله ش هزار بار اسم بنیامینو آورد و ده هزار بار منو به اون لاشخور مدیون کرد..بهش هیچ دینی نداشتم..از خدام بود که به دست بابام کشته بشم ولی دست اون عوضی بهم نرسه.. هنوزم از علیرضا بی خبرم.. نمی دونم کجاست؟..نمی دونم چکار می کنه؟.. وقتی حواس مامان نبود یه لحظه که خواستم سینی رو از دست نسترن بگیرم زیر لب ازش پرسیدم ولی گفت گوشیش خاموشه!.. نگرانش بودم....بنیامین آدم درستی نبود حالا که فهمیده این مدت پیش علیرضا بودم حتما یه کاری می کنه.. خدایا نکنه بلایی سرش آورده باشه؟.. علیرضا رو به خودت سپردم.. خودت نگهدارش باش........ ******* امروز جمعه ست..بیرون حسابی سرو صداست..نمی دونم چه خبره!..صدای آهنگ کل خونه رو برداشته.. ساعت 10:30 دقیقه ی صبحه و من منتظرم نسترن بیاد و بهم بگه اون بیرون چه خبر شده؟!..آروم و قرار نداشتم..دلم بدجوری شور می زد..این مدت حال ِ روحی ِ درستی نداشتم و امروز..حس می کردم با روزای دیگه فرق می کنه.. تقه ای به در خورد..از فکر اینکه نسترنه با لبخند دویدم سمتش و بازش کردم..ولی......... با دیدن چشمای خندون و منفور بنیامین همونجا خشکم زد.. شال رو سرم نبود و خیز برداشتم سمت تخت که بازومو از پشت گرفت و درو پشت سرش بست..دستمو کشیدم عقب و سرش داد زدم: اینجا چی می خوای؟برو بیرون.. خندید..دستاشو برد پشت و نگاهشو دور تا دور اتاق چرخوند.. --چه استقبال گرمی خوشگلم..توقعم بیشتر از اینا بود.. - برو بیرون بنیامین..گمشو از اینجا.. یه قدم اومد جلو که یه قدم به عقب برداشتم..چشماش برق عجیبی داشت.. --گلم این چه طرز حرف زدنه؟..دیگه اون سوگل آروم و سر به زیرمو نمی بینم..کجاست؟..دلم براش تنگ شده.. تو چشمام زل زده بود..بدون اینکه پلک بزنه.. دستشو آورد بالا و پشت انگشتاشو گذاشت رو گونه م..به خودم لرزیدم و صورتمو با نفرت کشیدم عقب..با خشونت فاصله رو پر کرد و دستاش دور کمرم حلقه شد.. قلبم تند می زد..از ترس..از اون همه حس تنفر از بنیامین تو دلم.... دستامو اوردم بالا و گذاشتم رو سینه ش و به عقب هولش دادم..ولی جثه ی ضعیف من تو آغوش اون عوضی گم بود.... نمی خواستم دستش بهم بخوره..اون موقع محرم بودیم ازش چندشم می شد الان که احساس می کردم تو بغل یه حیوون وحشی و درنده اسیرم حالم داشت بد می شد و از این فکر ناخودآگاه بدنمو منقبض کردم.. چونه مو با انگشتاش گرفت و سرمو به زور بلند کرد..هنوز داشتم تقلا می کردم..ولی قدرتش خیلی زیاد بود.. -- می خوام واسه امشب سنگ تموم بذاری عزیزم..گل من از همه زیباتره.. گوشام سوت کشید.. یه جور زنگ خطر.. یه هشدار.. امشب؟!..امشب چه خبره؟!.... نگاهم از تعجب پر بود و خیلی راحت فهمید دنبال یه جوابم.. خندید و نگاهشو تو کل صورتم چرخوند.. بنیامین ظاهر ِ جذابی داشت..ولی ذاتش کثیف بود و باطن منفورش برای منی که خوب شناخته بودمش بیشتر به چشم می اومد.. سرشو خم کرد ..تو دو سانتی صورتم ایستاد و نگاهشو قفل چشمای یخ زده م کرد.. زمزمه وار با خشونتی که تن ِ صداشو پر کرده بود گفت: امشب قراره به همه چیز پایان بدیم..تو خوشگل ِ دوست داشتنی برای همیشه متعلق به من میشی..بدون هیچ مزاحمی.... اشکام یکی یکی رو گونه هام سر خوردن.. بدبختی از این بیشتر؟.. پس این سر و صداها............. - تو..تو از جونم چی می خوای؟..می دونم دوسم نداری..می دونم ازم متنفری..می دونم آرزوت کشتن منه چون از کاری که داری می کنی خبردارم پس چرا وقتی از اون خونه اوردیم بیرون نکشتیم و یه راست آوردیم اینجا؟..چـــرا لعنتی؟.. پوزخند زد.. اخماشو کشید تو هم.. صورتش وحشتناک شده بود.. --آره..خوشم میاد که اینجور مواقع عقلت خوب کار می کنه..من ذره ای به تو علاقه ندارم..می دونم که می دونی به عقد و این مزخرفاتم هیچ اعتقادی ندارم..ولی یاد گرفتم که درهمه حال سیاستمو حفظ کنم..وقتی تحویلت دادم در اِزاش اعتماد باباتو خریدم..الان هر چی بگم نه نمیاره فقط کافیه اشاره کنم..وقتی می تونم به این راحتی به دستت بیارم و جوری بکشمت که آب از آب تکون نخوره چرا بدون فکر خودمو تو دردسر بندازم؟..وقتی زنم شدی می برمت تو خونه م..واسه کشتنت همه چیز محیاست گلم...... کمرمو محکم نوازش کرد و دندوناشو رو هم سایید: بعد از یه شب رویایی که برات می سازم، هم تو و هم اون معشوقه ی بدتر از خودتو می فرستم به درک.... سرشو بلند کرد و خندید..خنده ی شیطانی ای که حالمو بد کرد..تن لرزونمو به زور کشیدم عقب و با مشتی که به سینه ش زدم ازم جدا شد.. - دست کثیفتو به من نزن عوضی..تو هیچ کاری نمی تونی با علیرضا بکنی.. یه تای ابروشو داد بالا.. -- چیه؟..بدجور سنگشو به سینه می زنی!..یادت رفته اونم یکیه مثل من، پس چطور عاشقش شدی؟...... از این حرفش تعجب کردم..یعنی اون نمی دونه علیرضا یه نفوذیه؟..این خیلی خوبه..از این بابت خوشحال بودم که هنوز هویت واقعی علیرضا پیششون فاش نشده........ تو چشمام زل زد..خندید و به دور لباش دست کشید:هــــان!گرفتم چی شد..تفاوتش تو اینه که اون یارو زرنگ تر از من بوده و این مدت حسابی هواتو داشته..خب اینکه چیز مهمی نیست عزیزم..آخر شب دعوتش می کنم اونم تو محفلمون حضور داشته باشه..چطوره؟........ دستامو از خشم مشت کردم و داد زدم: خفه شـــــو..به خدا اگه بلایی سر علیرضا بیاری هر جور شده حتی نیمه جون خودمو به پلیسا می رسونم و همه چیزو میگم........ قهقهه ی بلندی زد و دستاشو برد تو جیب شلوارش و سرشو تکون داد.. -- آره..آره حتما اینکارو بکن..فقط قبلش تماشا کن که چطور معشوقه ی عزیزتو جنازه می کنم و میندازم زیر پاهات.... -چی می خوای بگی؟!.... قدمی برداشت و پشت سرم ایستاد..مثل مجسمه صاف و صامت ایستاده بودم و جرات تکون خوردنم نداشتم..خدایا اونی نباشه که فکر می کنم!.. صورتشو اورد کنار صورتم و با خونسردی تمام گفت: اون یارو الان دست بچه های منه..امشب بی سر و صدا بله رو میدی تا قال قضیه کنده شه..اگه چموش بازی در بیاری بد می بینی خانمی.... چرخید و اومد جلوم..سرشو خم کرد و تو چشمام زل زد: و یه چیز دیگه که می خوام خوب گوشاتو وا کنی..امشب کوچک ترین خطایی ازت ببینم با یه اشاره انگشتای معشوقه ت قطع میشه..اوممممم اگه دوست داری زیر لفظی جای طلا و جواهر یکی از اعضای بدن عشقتو برات نفرستم بهتره مثل بچه ی آدم به هر چی که میگم خوب گوش کنی و نذاری شبمون زهر بشه..و در عوض..بهت قول میدم امشبو زیاد بهت سخت نگیرم....باشه خوشگلم؟..... و لباشو به بهونه ی بوسیدن گونه م آورد جلو که رفتم عقب و خودمو تقریبا پرت کردم رو تخت..نشسته بودم و ملحفه رو تو مشتم فشار می دادم..نگاهم به زمین خشک شده بود..چشمام می سوخت..همه چیز و تار می دیدم.. زیر لب نالیدم: خدا لعنتت کنه..تو خود شیطانی.. بی صدا گریه می کردم....خم شد رو صورتم و زیر لب گفت: پس از مردی که شیطان خطابش کردی بترس سوگل..کاری که تو کردی قراره دامن خیلیا رو بگیره..تو مهره ی آخر این بازی هستی عزیزم..همه رو که انداختم بیرون بعد نوبت به تو می رسه..تا همه چیزو با چشمای خودت نبینی کشتنت واسه م لذتی نداره.. و بلند و کریه زد زیر خنده و بعد از چند لحظه شاد و خوشحال اتاقمو ترک کرد.. به در بسته خیره شدم..صدای هق هقم بلند شد.. تموم شد؟..همه چی تموم شد؟..این همه سختی رو تحمل کردم که آخرش بشه این؟..این بود رسمش؟.... خـــــدا مگه بنده ی بدی بودم برات؟..گناهم چی بود که مستحق یه همچین مجازاتی دونستیم؟.. خدایا علیرضا.. جون منو بگیر ولی نذار بنیامین بلایی سر اون بیاره.. تو چنگال یه گرگ ِ گرسنه اسیرم..هیچ کس کمکم نمی کنه..تنها و بی کس افتادم بین یه مشت آدم که هیچ کدوم راضی به زنده بودنم نیستن.. از این همه دردی که تو دنیا کشیدم فقط علیرضا رو داشتم که............. همه چیزمو باختم سر بی عدالتی های زندگی.. ولی در عوض ِ همه ی اینا علیرضا رو به دست آوردم..... خدایا.. اونو دیگه ازم نگیر.. نذار تنها بهونه ی نفس کشیدنامو به یک شیطان ببازم.. نذار.. ******* 3 بعداظهر بود و از دلشوره داشتم می مردم.. یه دقیقه راه می رفتم، یه لحظه می نشستم و باز می دیدم نمی تونم آروم بگیرم بلند می شدم و می رفتم کنار پنجره.. چشم از ساعت بر نمی داشتم..منتظر بودم نسترن به هر بهونه ای که شده بیاد اتاقم.. خدا می دونه که چقدر به حرف زدن باهاش نیاز داشتم.. به همین کورسوی امید هم راضی بودم..شاید هنوز چاره ای باشه!.. ساعت دقیقا 3:35 دقیقه بود که در اتاقم باز شد..همه ی وجودم چشم شد و خیره به در موندم.. نسترنو که دیدم ذوق زده رفتم سمتش ولی از دیدن صورت بی روح و لبای سرد و بسته ش وسط اتاق خشکم زد..خواهرم چش بود؟!.. نسترن که از جلوی در رفت کنار پشت سرش مامان لبخند به لب همراه یه زن غریبه اومدن تو اتاق و درو بستن.. مامان با ذوق و شوقی ساختگی با دست به من اشاره کرد و رو به زن گفت: مهین جون قربون دستت می خوام حسابی هنرتو نشونم بدیا..مژده خانم سفارشتو کرده.... مهین خانم پشت چشمی نازک کرد و تابی به سر و گردن تپلش داد.. -- مژده خانم لطف دارن ولی راضیه جون منم سالهاست تو این کار کسی ام واسه خودم..نگران نباش زشت ترین عروس اومده زیر دست من جوری درستش کردم که شب عروسی حتی خونواده ی خودشم نتونستن بشناسنش.... خنده ی ریزی کرد و اومد طرف منی که عین یه سنگ سنگین، چسبیده بودم به زمین..یه چرخی دورم زد و متفکرانه دستی به گونه ی برجسته ش کشید.. لبخند زد.. -- چه دختر نازی داشتی راضیه جون رو نمی کردی....خندید و گفت: نکنه ترسیدی بدزدنش؟..ماشاالله چشماش خیلی خوشگله، با آرایش عربی معرکه میشه.... دستشو گذاشت زیر چونه م و به چپ و راست چرخوندش..چشمام داشت از حدقه می زد بیرون.. -- نه فیسش از هر نظر عالیه..صورت دلنشینی داره آرایش تند بهش نمیاد یه چیز ملایم نازترش می کنه.. به صورت مامان نگاه کرد..اخماشو کشیده بود تو هم و از عصبانیت سرخ شده بود.. نگاهشو از سر نفرت دوخت تو چشمای من و گفت: شما که از خودی مهین جون اگه به من بود می گفتم یه کرم و ماتیک بسشه ولی سفارش دامادمه گفته باید سنگ تموم بذاریم.. مهین خانم غش غش خندید و ساکشو گذاشت رو تخت.. -- آره خب خرجشم پای داماده ولی خوشم اومد از الان معلومه چقدر خاطر دخترتو می خواد، خوبه که دست به جیبه....... مامان پوزخند محوی زد که فقط من و نسترن دیدیم..مهین خانم سرش تو ساکش بود و نمی دونم دنبال چی می گشت.. -- دامادم یه تیکه جواهره مهین جون..خدا قسمت هر کسی نمی کنه..فقط نگه داشتنش لیاقت می خواد.. پوزخند زدم که بهم چشم غره رفت.. مهین خانم که دچار سوتفاهم شده بود سرشو بلند کرد و با اخم گفت: دستت درد نکنه راضیه جون..مگه خدایی نکرده ما بخیلیم؟.. مامان با دستپاچگی اومد جلو.. -- اوا خاک به سرم این چه حرفیه مهین جون..منظور من اصلا این نبود..میگم ایشاالله که سوگل قدر یه همچین پسری رو بدونه..به خدا این دوره دوماد خوب کجا گیر میاد؟بد میگم؟.. مهین خانم هم که با همین توضیح ناچیز مامان قانع شده بود نگاهی به من انداخت و وسایلشو گذاشت رو میز آرایش.. --اگه اینجور که تعریفشو می کنید باشه نه والا..ایشاالله همه ی جوونا راهی خونه ی بخت بشن و خوشبختی و سعادت قسمتشون بشه.. --ایشاالله....نسترن مادر برو لباس سوگلو از اتاقم بیار..بنیامین دیشب آورد با همون کاورش گذاشتم تو کمد.. نسترن لباشو رو هم فشار داد و با حرص از اتاق رفت بیرون..اشک تو چشمام حلقه زده بود ولی به سختی واسه سرازیر نشدنش، با دلم می جنگیدم.. دلی که بی رحمانه آتیشش زدن و به نظاره ی سوختنش نشستن تا با چشم خودشون شهادت خاکستر شدنشو بدن.. شاید..شاید اون موقع کمی آروم بگیرن.. رمان ببار بارون فصل 17 مهین خانم گفت بشینم رو صندلی ولی از جام تکون نخوردم..دست و پام می لرزید..با نفرت به اون وسایل و آینه ای که رو به روم بود نگاه می کردم.. حتی از خودمم بدم می اومد..منی که عین یه عروسک افتادم تو دستای این جماعت.. ای کاش بی کس و کار بودم ، شاید اون موقع انقدر تحقیر نمی شدم..هر چی حرف پشت سرم بود می گفتم خب آره بی کسم از چی دفاع کنم؟..ولی در عین حال که هم پدر دارم و هم مادر بازم تنهام و این تنهایی انگار تا لحظه ی مرگ قصد جدایی از منو نداره!.. ******* نزدیک به 3 ساعت آرایشگر رو صورت و موهام کار کرد..کار زیادی نداشت فقط موهام خیلی بلند بود وشینیونش تا حدودی کار برد.. لباس عروسی که بنیامین گرفته بود یه لباس نباتی رنگ بود با بالا تنه ی دکلته و قسمت کمرش هم فوق العاده تنگ بود..پایین دامنش کمی پف داشت و مدلش کج بود که از جلو موقع راه رفتن پای چپم تا نزدیک رون می افتاد بیرون و از پشت هم چیزی نزدیک به پنجاه سانت دنباله اش بود..گرچه با وجود کفشای پاشنه بلندی که پام بود زیاد به چشم نمی اومد.. نگاهم که از تو آینه به خودم افتاد جای اینکه از اون همه زیبایی لبخند بزنم غم عالم تو دلم و دریایی از اشک تو چشمام نشست..موج پر تلاطم از اشکای بی امانم، رو گونه هام جاری شدن و شونه هام لرزیدن.. این زیبایی سهم بنیامین نبود.. این لباس ِ سفید، پارچه ی کفنم بود نه لباس ِ بختم.. این عروس غمگینی که جلوی آینه ایستاده و داره گریه می کنه نباید عروس بنیامین باشه.. دختری که نگاهه خروشانش از عشق لبریزه فقط متعلق به علیرضاست.. دستای من سهم دستای اونه..حتی لمس جسم و روحمم سهم نگاه و جسم اونه..همه و همه مالک اصلیشون علیرضا ست نه بنیامین.. خدایا ببین دلمو....می لرزه از درد....لبریزه از عشق....پر شده از نفرت.. خدایا لااقل به صدای یکی از دردام گوش کن..دردمو درمون نمی کنی باشه ولی به صدای تپشای قلبم که می تونی گوش کنی؟.. تو که عاشقا رو یه جور دیگه دوست داری.. تو که پاکی و صداقتو تو عشق ستایش می کنی.. خدایا دیگه چجوری التماست کنم؟..یه راهی نشونم بده..امشب..با بله ای که به بنیامین میدم حکم مرگمو امضام می کنم، می دونم..از مرگ نمی ترسم..ولی از اینکه بخوام به شیطان بله بگم و اونو تو زندگیم شریک شم، آره.... می ترسم.. می دونم روزای باقی مونده از زندگیم نهایتش به دو روز هم نمی کشه ولی اینکه جسممو در اختیارش بذارم..جسمی که تا الان پاک نگهش داشتم منو از خودم بیزار می کنه.. ایمان دارم که فقط تو می تونی کمکم کنی!........... ******* مهین خانم مات و مبهوت کنارم ایستاده بود و از زور تعجب دهنش باز مونده بود.. دستی رو شونه م نشست..آروم برگشتم..نسترن با صورت اشکی نگاهم می کرد..با دیدنش طاقت نیاوردم و خزیدم تو آغوشش....بغض داشتم.. -نسـ..تـ..رن.............. --هیسسسسس..هیچی نگو سوگل..الان هیچی نگو..می دونم خواهری..همه چیزو می دونم.... به خاطر مامان و میهن خانم که تو اتاق بودن اینو می گفت.. ولی اونا برام مهم نبودن..بعد از مدت ها آغوش نسترن مال من شده بود.... مهین خانم_ راضیه جون چیزی شده؟..دخترت چرا همچین می کنه؟.. مامان که از صداش مشخص بود بدجور هول شده گفت: چیزی نیست همه شب عروسی همینن مهین جون مگه خودمونو یادت رفته؟..دختره دیگه..طاقت دوری نداره..برای ما هم سخته!.. مهین خانم که حرفای مامانو باور کرده بود دستشو گذاشت رو بازوم..از بغل نسترن اومدم بیرون و فین فین کنان نگاهش کردم.. --بیا بشین دختر آرایشتو درست کنم این همه زحمت کشیده بودم واسه ش این همه اشکو ازکجا آوردی آخه؟..سفر قندهار که نمیری دخترجان، این شتری ِ که در خونه ی هر دختر دم بختی می خوابه..حالا خدا خواسته یه شوهر همه چی تمومم قسمت تو شده جای اینکه خوشحال باشی نشستی گریه می کنی؟.. پوزخند زدم و نگاهمو از تو چشماش گرفتم..چه ساده بودن این آدما..با دو کلمه حرف و چهارتا تعریف از این و اون بدون اینکه حتی طرفو دیده باشن ازش یه فرد ایده ال و به قول خودشون همه چی تموم می ساختن.. یه مرد رویایی..کسی که از نظر اونا می تونه تکیه گاهه محکمی واسه یه دختر باشه..هه......بتی که ندیده می پرستیدنش.. ستایش به درگاه کی؟..شیطانی مثل بنیامین؟.... خدایا! پس بنده هات کی می خوان دست از این همه ظاهربینی بردارن و بفهمن که همه چیز زیبایی و پول و ثروت نیست؟.. کسی که در ظاهر تو صورتت لبخند می زنه و چهره شو معصوم نشون میده واقعا کی می دونه که این لبخند های محبت آمیز می تونه فقط یه نقاب باشه و پشت این نقاب زیبا چه ذات پلیدی مخفی شده که تو از ماهیتش بی خبری؟.. چرا پدرم جای اینکه به ذات بنیامین توجه کنه و اونو تو هر شرایطی آزمایش کنه همه چیزو تو ظاهر دید و اعتماد کرد؟.. یعنی سرنوشت دخترش انقدر واسه ش بی ارزش بود؟!.. ******* یه لحظه هم نذاشتن نسترن تو اتاق باهام تنها بمونه..هر بار که مامان می دید نسترن حواسش به منه یا نزدیکمه به هر بهونه ای شده بود می فرستادش بیرون..آخه چرا؟!..مگه قرار بود چی بشه؟..دیگه بدتر از این که داشتم از روی اجبار تن به خواسته هاشون می دادم؟!.. همین دلایل بهونه ای می شدن که بیشتر تو خودم فرو برم و دل ابریم بگیره و جای بارون خون بباره!.... ساعت هفت بود که گفتن عاقد اومده و بیرون منتظره.. خدایا..چه زود زمانش رسید!..پس چرا هنوز مرگمو نرسوندی؟!.. با بغض تو اتاق قدم می زدم که نسترن و مامان اومدن تو..مامان یه چادر سفید ساده که گلای ریز نقره ای داشت کشید رو سرم..بازومو گرفت و خواست ببرتم سمت در که سرجام ایستادم..کمی به جلو هولم داد که اینبار خودمو کامل عقب کشیدم.. پاهام یاریم نمی کردن......نمی تونم........نه نمی تونم..من علیرضا رو می خواستم....اگه بناست عقدی صورت بگیره فقط با علیرضا پیمان زناشویی می بندم نه با هیچ مرد دیگه ای.. مامان نیش گون ریزی از بازوم گرفت که دردم اومد و جیغمو تو گلو خفه کردم.. -- بیا برو کم بلای جونمون نشدی..بیا برو بلکم هر چه زودتر شرت از سرمون کم شه دختره ی خیرندیده.... نسترن غرید: مامــان بسه دیگه.. -- خوبه خوبه ببند دهنتو..حساب تو یکی هم جداست بذار تکلیف این چشم سفید مشخص شه بره رد کارش، بعد من می دونم و تو........ از زیر چادر که به نفس نفس افتاده بودم نالیدم: من زن اون کثافت بی همه چیز نمیشم..حاضرم بمیرم ولی دست اون آشغال بهم نرسه...... -- اوهو دیگه چی؟..چه تحفه ای هستی حالا؟..همیشه گفتم بازم میگم واقعا حیف بنیامین نمی دونم چی از توی خیره سر دیده که عاشقت شده..هر کی دیگه جای اون بود با اون همه رسوایی که به بار آوردی همونجا قیدتو می زد ولی تموم این مدت پات وایساد و گفت سوگل هرجوری هم که باشه باز خاطرش واسه م عزیزه..هه..خدا شانس بده..سیب سرخ افتاده دست آدم چلاق..تهشم همین میشه..بیا برو کم با اعصاب من بازی کن!....... --چیزی شده مادرجان؟!...... صدای بنیامین بود..با ترس لبه های چادرمو محکم چسبیدم.. -- نه پسرم..سوگل یه کم خجالتیه..می دونی که؟....... صدای خنده شو شنیدم..و صدای قدم های محکمشو که می اومد اینطرف.. --اگر که اجازه بدید من میارمش..قبل از عقد یه حرفایی هست که باید به خودش بزنم..البته این عمل من رو حمل بر بی ادبی نذارید مادرجان!.. --اوا این چه حرفیه پسرم اجازه لازم نیست سوگل دیگه از امشب زنته صاحب اختیارش تویی ......نسترن....... و از گوشه ی چادر دیدم که دستشو دراز کرد سمت نسترن و تقریبا کشوندش و از در بردش بیرون.... بنیامین درو بست و اومد جلو..یه قدم رفتم عقب.. رو به روم ایستاد..چشمم به کفشای چرم و براقش افتاد و پاچه های شلوار خوش دوخت مشکی رنگش.. دستشو آورد سمت چادرم که عقب کشیدم..دستش رو هوا خشک شد و انداختش..اینبار چادرمو محکم تر گرفتم..تنم می لرزید..دستام از اون همه سرما سر شده بود.. -- حرفایی که صبح زدمو به همین زودی فراموش کردی؟.. -........... -- نکنه دلت واسه معشوقه ت تنگ شده؟..خب اینکه چیزی نیست زودتر می گفتی......... سکوت کرد..قدمی نزدیک تر به من برداشت و کمی رو صورتم خم شد..سایه ش رو چادرم افتاده بود..و صدایی که کنار گوشم با خشم نجوا کرد: فقط کافیه یه اشاره ی کوچیک کنی خوشگلم..سر بریده شو تا قبل از عقد واسه ت می فـ ........ جیغ خفیفی کشیدم و صورتمو برگردوندم..ملتمسانه با بغض نالیدم:نـــه..بس کن تو رو خدا تمومش کن.. بازوهامو گرفت..چادر نازک بود و از برخورد اون گرمای نفرت انگیز با پوست دستم حالت تهوع بهم دست داد.. -- با هم تمومش می کنیم....اگه نمی خوای اوضاعو بدتر کنی پس با زبون خوش راه بیافت.. - قبلش می خوام..باهاش حرف بزنم...... با ترس و دلشوره منتظر جوابش بودم..سکوت بود و..بعد از چند لحظه قهقهه ی بلندش مو به تنم سیخ کرد.. --سوگل انگار زیادی ازم نرمش دیدی که جرات کردی رو حرفم حرف بیاری آره؟..کاری نکن بدون هیچ شکنجه ای با یه تماس روحشو بفرستم پیشت..یه چند ساعت طاقت بیاری حتما می بینیش!.. -من.......... عصبانی شد..محکم بازوهامو تو چنگ گرفت و تکونم داد و با فریادی خفه که سعی داشت صداش از این در بیرون نره گفت: یا مثل بچه ی آدم هر چی گفتم میگی چشم..یا اگه بخوای دنبال باج از من باشی تا وقتی سر بریده شو با چشمای خودت ندیدی حتی نمیذارم پای سفره ی عقد بشینی..انتخاب با خودته..در هر دو صورت من به هدفم می رسم فقط کمی از لذتش کم میشه..اینم میذارم پای دردسرایی که واسه پیدا کردنت کشیدم.... بازومو محکم تر فشار داد و از لا به لای دندوناش غرید: بعدام می تونی لالمونی بگیری....هنوز با این زبون خوشگلت کلی کار دارم..بس بنـــال!.. لب پایینمو به دندون گرفتم و چشمامو بستم..جونم تو دستای اون بود..علیرضام تو دستای اون بود..چی داشتم که بگم؟..جز اینکه سرمو تکون بدم و زیر لب با کوهی از بغض ِ نشسته تو گلوم بگم: باشه!..قبوله!....... حلقه ی انگشتاش از دور بازوم رها شد..راه افتاد سمت در و تو درگاه ایستاد.. -- بیا اینجا.... لبمو گزیدم که گریه م نگیره...... دیگه نه.... دیگه بسه هر چی من گریه کردم و اونا به بدبختیام خندیدن.. هنوز زنده م..نفس میاد و میره!.. تو زندگیم فقط علیرضا رو دارم که واسه داشتش هر کاری لازم باشه می کنم..برای بخشیدن نفس تو سینه ی تنها مرد زندگیم از خودمم می گذرم.. حتی.. حتی به این خفت هم برای آخرین بار تن میدم.. فقط.. برای آخرین بار.... تو سالن که رسیدیم مامان بازومو گرفت و کمک کرد بشینم رو صندلی..حتی کنجکاو نبودم سفره ی عقدمو ببینم..کاش ترمه ی ختمم بود..کاش همون موقع زیر کتکایی که خورده بودم جون می دادم.... عاقد وارد سالن شد و همه برای سلامتیش صلوات فرستادن.. نسترن قرآنو داد دستم ولی بازش نکردم..این قرآن حرمت داشت..واسه خوشبختی و شگون ِ بستن بخت با کدوم مردی باز کنم و آیات ملکوتی و سرشار از معنویتش رو زیر لب زمزمه کنم؟..مردی که کنارم نشسته بود خود شیطان بود..خدایا..تو راضی ای؟..من نیستم..خدایا منو ببخش..کفر نمیگم اما..اینبار راضی به رضای تو نیستم.. -- بسم الله الرحمن الرحیم، لاحول و لا قوة الا بالله علی العظیم..دوشیزه خانم سوگل پویان، آیا وکیلم شما را به عقد دائم آقای بنیامین جهانگیری، در قبال مهریه ی یک جلد کلام الله مجید، یک جام آینه و شمعدان و یک هزار و سیصد عدد سکه ی بهار آزادی در بیاورم؟ آیا وکیلم؟.. صدای مامانو از پشت سرم شنیدم:عروس رفته گل بچینه!.. پوزخند زدم..واسه حفظ ظاهر چه کارایی که نمی کردن.. --عروس خانم وکیلم شما رو به عقد دائم آقای ......... چند دقیقه ی دیگه تا لحظه ی ویرانه شدن احساساتم مونده؟.. یک؟.. دو؟....... شایدم چند ثانیه.. و باز صدای مامان چون ناقوسی از مرگ تو سرم پیچید......... -- عروس رفته گلاب بیاره!.. --برای بار سوم، دوشیزه خانم سوگل پویان آیا وکیلم شما را به عقد دائم آقای بنیامین جهانگیری، در قبال............................ نزدیکه..خیلی نزدیکه..دستامو تو هم مشت می کنم..چشمامو می بندم..صدای قلبم همه ی وجودمو پر کرده..گوشام کر شده..دیگه هیچی نمی شنوم..هیچی..همه چیز رو یه خط فرضی تو سرم ِ که صدای سوت ممتدش نوید مرگ میده....تنم سرده ..حتی از یک جسم بی روح هم سردتر.. یکی محکم به پهلوم سقلمه می زنه..مامانه....درد دارم؟..نه..نه هیچ دردی حس نمی کنم..فقط قلبمه..تیر می کشه..به زبونم فرمان میده لال شو حرف نزن..ولی عقلم..میگه جون عشقت در خطره....حتی حاضر نبودم واسه یه ثانیه به نبودنش فکر کنم.. مامان سقلمه ی دومو هم بهم می زنه..لب می گزم..از درد؟..نه..از سنگینی بغض تو گلوم..از بی مهری آدمای اطرافم..از بی پناهی خودم..منی که..حتی تا دقایق آخر هم امیدمو از دست ندادم اما........ نشد........... - بله!........ بعد از یه مکث نسبتا طولانی مامان دست زد و کل کشید و اینجوری بقیه هم از اون محیط سردی که به وضوح حس می شد بیرون اومدن.. رسم بود قبل از قبول این عقد از پدرم و بزرگترا کسب تکلیف کنم ولی.. کدوم بزرگ تر؟..کدوم پدر؟.. پدری که شاهد عقد فرزندش نه..بلکه به شهادت امضا کردن حکم مرگ دخترش رو به روم نشسته، پدرم بود؟..این مرد پدر من بود؟..بعد از همه ی اینا می تونستم از ته قلبم پدر صداش کنم؟..دیگه حرمتی باقی نمونده بود.... آره..بالاخره تموم شد..دیگه همه چی تموم شد.. و این همون واقعیتی ِ که خواستم ازش فرار کنم..اما نشد.... این دیگه رویا نیست!..حقیقت زندگی همینه!... بنیامین هم بله رو داد و دفتر عقدو امضا کردیم.. بعد از رفتن عاقد و مردایی که نقش شاهد رو تو این مجلس داشتن، مامان خواست چادرو از سرم برداره ولی محکم نگهش داشتم و نذاشتم.. کارم تابلو بود می دونم ولی نمی خواستم نگاهه بنیامین به بالا تنه ی برهنه م بیافته..درسته..الان همسر رسمی و قانونیش بودم..ولی با دلم پیمان نبستم..هر عقدی بدون رضایت قلبی باطله..پس این عقد هم از جانب من هیچ رسمیتی نداشت!.. بالاخره تو این کشمکش ها مامان پیروز شد و چادرو از سرم برداشت..حجابمو که از دست دادم تنم مثل یه تیکه یخ، سرد و منجمد شد........ سرمو زیر انداختم و نخواستم که نگاهه شاهدین این عقد کذایی رو ببینم و بیشتر از این از خودم و این جماعت متنفر بشم!.. با لمس یه چیز گرم لا به لای انگشتام به خودم اومدم..دست چپم تو دست بنیامین بود.. با عصبانیت سر بلند کردم و خواستم دستمو عقب بکشم که محکم نگهش داشت..با لبخند و چشمایی که برق عجیبی داشتن تو چشمام خیره بود.. سردی حلقه ی طلایی رو تو انگشتم حس کردم..نگاه از نگاهش گرفتم و قبل از اینکه به دستم بوسه بزنه اونو از تو دستش بیرون کشیدم.. حلقه رو با نفرت لمس کردم و دستمو مشت کردم..ازت بیزارم بنیامین..ازت بیزارم.... مامان ظرف عسلو برداشت.. این مسخره بازیا چیه؟..کم عذابم دادن که هنوزم حاضر نیستن دست از سرم بردارن؟.. کاسه ی عسلو که گرفت جلوم با همون دستی که حلقه توش بود محکم زدم زیرش که صدای جیغ مامان به هوا رفت و کاسه ی عسل درست خورد وسط آینه ی طلایی رنگی که تو سفره ی عقد بود و با صدای بلندی شکست!.. همه مات و مبهوت به این صحنه و آینه ی شکسته نگاه می کردن!..حتی من!.. تصویر صورت من و بنیامین تو ترکای بزرگ و قسمتای شکسته ی آینه به هزار تیکه نقش بسته بود.. نمی دونم چرا..ولی از ته دل لبخند زدم..یه حسی توام ِ با آرامش قلبمو پر کرد و باعث شد تو دلم اسم خدا رو صدا بزنم و قرآن کریم رو که تو بغلم بودو ببوسم و بلندشم.. می دونستم بابام رو به روم نشسته ولی بدون اینکه نگاهش کنم دویدم سمت اتاقم و درو محکم پشت سرم بستم..سرمو بهش تکیه دادم وچند بار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم.. نگاهه غضب آلود بنیامین وقتی که لبخند زدم رو خوب تو ذهنم ثبت کردم!.. هنوز هم ردی از اون لبخند رو لبام بود که قرآن رو دو مرتبه بوسیدم و گذاشتم رو میز کنار تختم.. شالی که رو تختم بودو چنگ زدم و انداختم رو شونه هام.. ******* دیگه از این همه غرغر ونصیحت خسته شدم..همین که پام رسید تو اتاق چند لحظه بعدش مامان اومد و داد و فریاد راه انداخت.. از خانواده ی بنیامین خبری نبود..چه بهتر..برام مهم نبودن.. بابا حتی حاضر نشد نگام کنه یا حتی به قصد نصیحت پا تو اتاقم بذاره..فقط از همونجا صداشو شنیدم که به بنیامین گفت: تو دیگه عضوی از این خونواده ای و به عنوان دامادم نه بلکه جای پسرمی..اینجا هم مثل خونه ی خودته هر وقت دلت خواست می تونی بیای ولی الان دست زنتو بگیر و از اینجا ببرش.... همین..همین حرف بابام از صد تا فحش و بد وبیراه بدتر بود واسه م.. مانتومو رو لباسم پوشیدم و شالی که مامان با حرص داده بود دستمم کشیدم سرم و رفتم بیرون.. بابا با دیدن من اخماشو کشید تو هم و خواست بره تو اتاقش که صداش زدم..توجهی نکرد که اینبار صدامو بردم بالاتر..بین راه ایستاد .. برنگشت نگام کنه..منم نزدیکش نرفتم.. از همونجا با بغض و صدایی که می لرزید گفتم: حتی لایق نیستم تو چشمام نگاه کنی آره بابا؟..خردم کردی بس نبود؟ ..غرورمو شکستی بس نبود؟..دخترتو به چی فروختی بابا تا این دم آخری دلم خوش باشه که شاید ارزششو داشتم؟..به همون ابروی کذایی که همیشه ازش دم می زدی؟..همون ابرویی که منو مسبب بی حیثیتیش می دونی و خودتو در مقابلش مسئول نشون نمیدی؟.. می دونم دیگه به این خونه بر نمی گردم..اصلا به فردامم امیدی ندارم..پس بذار بگم که من بی ابرویی نکردم بابا..خواستم واسه ت توضیح بدم ولی تو مثل همیشه گوش ندادی..می دونی چیه بابا؟!..هنوز باورم نمیشه که من ثمره ی یه عشق دو طرفه باشم!عشقی که ریحانه رو سالهای سال از نیما جدا می کنه و این وسط تنها دخترشون فدای سرنوشت میشه.. حدسم درست بود..تا اسم ریحانه رو آوردم سر بلند کرد و تو چشمام خیره شد .. اشک صورتمو خیس کرده بود که گفتم: کاش مرده بودم بابا..کاش اون موقع که شایعه کردن ریحانه تو تصادف کشته شده منم پیشش بودم..شاید اگه با اون بودم زندگیم الان این نبود..شاید دیگه تنها نبودم..شاید دیگه نگران نگاهه سرد بابام و اطرافیانم نبودم..شاید اگه حاج مودت با دخترش لج نمی کرد الان سرنوشت خیلی ها اینی که الان هست نبود..ای کاش منو با خودت نمیاوردی بابا.... اشک تو چشماش حلقه زد..هر لحظه تعجبش از حرفام بیشتر می شد.. --از چی حرف می زنی؟!..تو اینا رو از کجا می دونی؟!.. نیشخند تلخی زدم و گفتم: از همون پسری که این مدت پیشش بودم..از آنیل..آنیل مودت..پسر ریحانه و نوه ی حاج مودت..همون مرد جوون و به قول شما غریبه ای که تو اوج بی کسیم پناهم داد ولی دست از پا خطا نکرد.. بابا یه قدم اومد جلو و گفت: سوگل چی داری میگی تو؟!..مگه ریحانه زنده ست؟!.. لبخندم تلخ بود..تلخ تر از زهری که امشب از جام سرنوشت نوشیدم.. یه قدم به عقب برداشتم و گفتم: دیگه همه چی تموم شده بابا..فقط بدون بد کردی..خیلی هم بد کردی..هیچ وقت حلالت نمی کنم..به خاطر تموم بی عدالتیات حلالت نمی کنم..من فرار کردم که به اینجا کشیده نشم ولی همه ش بی فایده بود چون پدری مثل تو داشتم..اگه بهم ذره ای اعتماد کرده بودی هیچ وقت خونه رو ترک نمی کردم..اگه این همه سال واقعا منو به چشم تنها یادگار عشقت می دیدی نه یه وسیله واسه حفظ آبروت، هیچ وقت منی که جیگر گوشه ت بودم به این ذلت تن نمی دادم.. با دستم زدم رو سینه م و نالیدم: ولی حالا ببین منو بابا..ببین پاره ی تنته که جلوت وایساده..ببین به کجا رسوندیش!.. باهام چکار کردی بابا؟..همین که هوش اومدم جای اینکه بذاری حرفمو بزنم افتادی به جونم..به چیزایی نسبتم دادی که از یادآوریش شرمم میشه ..خیلی سخته پدری به دخترش بگه ه.ر.ز.ه نه بابا؟..وقتی تو اینو باور کنی دیگه از بقیه چه توقعی باید داشته باشم؟..دختر بدی واسه ت نبودم، بودم؟..منو از خودت دور کردی....ازت راضی نیستم بابا، چه این دنیا چه تو اون دنیا..هر بدیی ازم دیدی حلالم کن ....امشب با کینه ای که دستای نوازشگرت تو دلم کاشت دیگه اون سوگل سابق نمیشم..من امشب مردم..فقط به دستای پدرم.... عقب عقب رفتم کنار بنیامین و با هق هق گفتم: باشه میرم..امشب با بنیامین از این خونه میرم..فقط اینو مطمئنم که از این لحظه به بعد دیوارای این خونه رنگ آرامش و خوشبختی رو به خودشون نمی بینن.... لبخند غمگینم همراه شد با یه قطره ی درشت و شفاف اشک از چشمای بابام.. سرمو انداختم پایین و پشت بهش رفتم سمت نسترن.. بابا صدام زد ولی جوابشو ندادم.. تند صورت نسترن و بوسیدم و تو گوشش گفتم: خواهری حلالم کن..می دونم که دیگه همو نمی بینیم ولی تا همینجا هم بابت همه ی خوبی هات ممنونم..مراقب خودت باش..خداحافظ.. --سوگل، عزیزم صبر کن می دونم همه چی عجله ای شد و کسی نتونست کاری کنه ولی امشب......... با لبخند غمگینی نگاهش کردم و میون حرفش اومدم: من صبرم زیاده نسترن..منتهی دیگه فرصتی برام نمونده!.. بنیامین بازومو گرفت و کشید..نسترن گریه می کرد و دستمو چسبیده بود..به درگاه که رسیدیم مجبور شد ولم کنه..مرتب می گفت صبر کنم و امیدمو از دست ندم!.. کدوم امید نسترن؟.. امید من امشب پای سفره ی عقد پر پر شد.. دیگه از کدوم امید حرف می زنی؟.. ولی نگاهش پر از معنی بود..حس می کردم جلوی بنیامین نمی تونه حرف بزنه و می خواد با نگاهش چیزی رو بهم بفهمونه!.. ******* نشستیم توی ماشین و بنیامین سوئیچو انداخت.. قبل از اینکه راه بیافتیم با پشت دست اشکامو پاک کردم و گفتم: منو کجا می بری؟.. تو صورتم نگاه کرد و خندید.. -- نترس عزیزم..جای بدی نیست..قبلا هم تجربه شو داشتی.. -چی داری میگی؟..منظورت چیه؟.. --عقد کردیم ولی هنوز جشنش مونده خوشگلم..عروسی که بدون جشن صفایی نداره، داره؟.. -خفه شـــو..فقط منو ببر پیش علیرضا.... شاد و سرخوش پاشو رو گاز فشرد و گفت: ای به چشــــم..پیش اونم می برمت..تا یه ساعت دیگه می بینیش..خیلی زود..خیلی خیلی زود........... و قهقهه ی شیطانی سر داد و سرشو به طرف پنجره چرخوند و داد زد: وای کـــه چـــه حالــی بکنــــم مـــن امشـــــب!.. صورتشو گرفت سمت من و با چشمایی که از خوشحالی پـــر بود نگاهم کرد..پشت انگشتای دستش گونه مو لمس کرد..به حالت چندش اخمامو کشیدم تو هم و صورتمو بردم عقب که خنده ش بلندتر شد.. -- من از دخترای چموش خیلی خوشم میاد..مخصوصا تو یه همچین موقعیتایی!.. و چشمک زد و با لحن بدی گفت: می دونی کــــه عزیزم؟..مطمئنم هنوز یادت نرفته!.. پست فطرت عوضی..منظورش به ویلایی بود که اون بار منو برد تا به عنوان خونه ی مشترکمون نشونم بوده.. وحشی بازی هاشو با بی شرفی به روم میاورد.. منو از چی می ترسوند؟..مگه از مرگ، بدترم هست؟!..با آغوش باز پذیرفتمش..ولی قبلش یه کاری بود که باید انجامش می دادم..بعد از اون هر بلایی سرم بیاد واسه م مهم نیست!.. این همه وقت اون نقشه کشید و تا مرحله ی اجرا پیش برد.. و حالا.. نوبت من بود................... رنگی از بغض به صدام دادم و سرمو زیر انداختم.. - دیگه هیچی برام مهم نیست! سنگینی نگاهشو واسه چند لحظه رو صورتم حس کردم!.. -- از همون اول باید اینجوری رامت می کردم!..گرچه این سرکشیات همچین به ضررمم تموم نشد!.. از شنیدن صدای خنده ش فکم منقبض شد و دستامو مشت کردم.. ولی نه..باید بتونم خودمو نگه دارم.. الان هر عکس العملی نشون بدم فقط اونو حساس کردم..باید باور کنه که واقعا از همه چیزم گذشتم و خودمو بهش سپردم!.. فقط باید به دلش راه بیام!..فعلا چاره ای نیست......... ******* زمان از دستم در رفته بود..چند ساعت یا چند دقیقه ست که تو راهیمو نمی دونم..سرمو به پشتی صندلی تکیه داده بودم و بدون اینکه خواب باشم چشمامو بسته بودم.. وقتی به خودم اومدم که ماشین از حرکت ایستاد..لای پلکامو باز کردم..سرم درد می کرد و دلیلش هم فشار عصبی بود.. بنیامین از ماشین پیاده شد..سرمو چرخوندم سمت پنجره..همه جا تاریک بود..هیچ نوری از اطراف دیده نمی شد، انگار وسط بیابون بودیم که صدای زوزه ی گرگا و واق واق سگا از اطراف به این حدسم دامن می زد.. ما اینجا چکار می کنیم؟!..بنیامین کجا رفت؟!.. تو سیاهی گم شده بود.. با ترس بازوهامو بغل گرفتم و از گوشه ی چشم اطرافو زیر نظر داشتم..صورتمو برگردوندم تا از عقب پشت سرمو ببینم که همون موقع یکی محکم زد به پنجره، جیغ بلندی کشیدم و به چپ خزیدم.. با دیدن صورت درهم بنیامین نفس حبس شده امو بیرون دادم..ولی از راحتی نبود..از اجبار بود.. اشاره کرد بیام پایین..با ترس صندلی کناریمو چسبیده بودم و تکون نمی خوردم..درو باز کرد و بازومو گرفت و مجبورم کرد پیاده شم!.. - ول کن دستمو.. -- زِر نزن، راه بیافت.. - اینجا کجاست منو اوردی؟!.... جوابمو نداد..خیلی می ترسیدم..اطرافمون هیچی نبود..لااقل من اینطور حس کردم وگرنه تا چشم کار می کرد تاریکی محض بود...... منو کشید تو بغلش و تو حصار بازوانش فشارم داد.. -- نترس خوشگلم، جای بدی نیاوردمت..امشب واسه جشنمون کلی برنامه چیدم، می دونم که خوشت میاد!.. لحنش یه جوری بود..ترس تو دلم مینداخت.. احساسم بهم می گفت امشب بدترین شب عمرته سوگل و حوادث خوبی در انتظارت نیست!.. از تو جیبش یه چراغ قوه ی کوچیک در اورد و روشنش کرد..فقط مسیری که طی می کردیم مشخص بود.. نزدیک به 10 دقیقه از راهو طی کرده بودیم که رسیدیم به یه خرابه..یه جای متروکه که جز همون خونه، ساختمون دیگه ای اطرافش نبود.. صداهای بلند و گوشخراشی از داخل ساختمون شنیده می شد.. بنیامین نور چراغو انداخت رو در آهنی و زنگ زده ای که از زور پوسیدگی یه سمتش افتاده بود ولی با زنجیر کلفت و محکمی بسته بودنش.. مشتشو آورد بالا و به در کوبید.. در زدنش ریتم خاصی داشت..دو ضربه بی وقفه و یه ضربه ی آروم و تا 3 بار تکرارش کرد .. صدای واق واق سگی که بهمون نزدیک می شد و همراهش قدم هایی که به این سمت می اومد.. -- کی اونجاست؟.. --باز کن درو.. -- اسم رمز...... صدا از پشت در بود.. بنیامین پوزخندی زد و گفت: باز کن نفله بت میگم.... صدای هراسون مرد که گفت: اِ .. بنیامین خان شرمنده..بفرما بفرما!.. و همینطور که احساس شرمندگیشو به زبون میاورد قفل درو هم باز کرد.. بنیامین دستمو تو دستش گرفت و با خودش کشیده شدم تو خرابه!.... داخل تقریبا روشن بود..رو به رومون یه مرد قوی هیکل سیاه چهره ایستاده بود .. 2 تا سگ بزرگ سیاه و ترسناک هم که خرناس کشان انگار هر لحظه آماده ی حمله بودن زنجیر قلاده هاشون تو دستای همون مرد بود.. بنیامین جلو می رفت و منم تقریبا دنبالش کشیده می شدم.. -- آقا سفارشیا رو آوردن.. --کجا؟.. --همون اتاق ته باغ..دقیقا 26 تان.. -- تو وایسا همینجا، می دونی که باید چکار کنی؟.. -- خاطرت جمع آقا حواسم هست.. -- خوبه!...... و راه افتاد و اینبار دستمو محکم تر تو دستش گرفت و فشار داد..صدای ناله ام تو گلوم خفه شد..بدون اینکه برگرده و نگاهم کنه منو با خودش می برد.. اطرافمو نگاه کردم..یه جایی شبیه باغ بود که لا به لای درختا نوارای سیاه کشیده بودن و نمی شد بفهمی پشتشون چه خبره..فقط صدای جیغ و فریاد و موسیقی بود که گوش فلکو کر می کرد.. دستی که آزاد بودو گذاشتم رو گوشم ولی صداها واقعا بلند بود.. بنیامین جلوی یه در آهنی قرمز رنگ ایستاد..یه زنجیر نسبتا ضخیم از در آویزون بود که با کشیدنش در باز شد.. اول منو فرستاد تو و بعد خودش پشت سرم اومد..با ترس و لرز رو به رومو نگاه می کردم..یه جای فوق العاده تاریک که اگه بنیامین دستمو نمی گرفت قدم اول به دوم نرسیده می خوردم زمین..چشم چشمو نمی دید.. جلوتر یه نور کمی مشخص شد تا جایی که با باز شدن دری که سمت راست بود نور شدیدی چشممو زد و باعث شد ابروهامو بکشم تو هم و صورتمو برگردونم.. رفتیم تو و بنیامین درو بست..کمی بعد سرمو چرخوندم و با دیدن تعداد زیادی دختر که وحشت زده و گریان کنار چندتا کارتون و جعبه ی شکسته افتاده بودن از تعجب چشمام گرد شد.. این همه دختر؟!..چرا دست و پاشونو بستن؟!.. 3 تا مرد گردن کلفت و بد هیبت تو اتاق بودن که یکیشون با دیدن بنیامین اومد جلو..هر سه اسلحه دستشون بود و لباسای سرتا سر سیاه پوشیده بودن..خداییش از هیکلای درشت و چشمای سرخشون بدجور ترسیده بودم که باعث شد ازشون فاصله بگیرم و پشت بنیامین بایستم.. نگاهه بدی داشتن..مخصوصا به خاطر آرایشی که رو صورتم بود بد نگاهم می کردن.. ه.و.س تو چشماشون موج می زد.. -- همه رو آوردید؟.. -- آقا دقیق همونایی که خواسته بودید.. -- سیروس خان پیغامی نداد؟.. -- فقط گفت یه سر به عمارت بزنید!.. بنیامین سرشو تکون داد و دستاشو برد زیر کت مشکیش و به کمرش زد.. رفت سمت دخترا و با سر اشاره کرد بلندشون کنن..جیغ می کشیدن و اون مردا به زور رو زمین می کشیدنشون مثل یه تیکه گوشت قربونی باهاشون رفتار می کردن..دلم از بی پناهیشون ریش شد.. اونا هم مثل من گرفتار این آدما بودن.. می تونستم حدس بزنم که واسه چی اوردنشون اینجا....از فکرشم قلبم تیر می کشید.. دخترا با ترس و لرز ایستاده بودن و به بنیامین نگاه می کردن..بنیامین هم مثل فرمانده ای که سربازاشو به صف کرده باشه رو یه خط ثابت، رو به روشون رژه می رفت و دقیق تو صورتاشون نگاه می کرد.. اون 2تا مرد با بی رحمی چونه ی اونایی که سراشون پایین بودو گرفتن و همچین بلندشون کردن که صدای رگ به رگ شدن گردناشونو منی که کنار ایستاده بودمم شنیدم.. اشک صورتاشونو پوشونده بود.. بعضیاشون خیلی خوشگل بودن..دخترای جوون 17-18 ساله.... همون مردی که ازش می ترسیدم و جرات نداشتم تو چشماش نگاه کنم اومد کنار بنیامین و گفت: آقا همه شون دست نخورده ن..چندتاشون دختر فرارین که شوکت ترتیب انتقالشونو داده..اونای دیگه هم یا دزدیده شدن یا گول دوست پسراشونو خوردن..و زد زیر خنده و گفت: آقا پسرا از خودمون بودن.. پشت این حرف همه شون قهقهه زدن که چهار ستون بدنم از صدای نکرشون لرزید.. پست فطرتای بی شرف.. می دونستم اینارو واسه ترسوندن دخترا میگن، مطمئنا بنیامین در جریان همه چیز بود.. بنیامین با نیشخندی که رو لباش بود بازوی یکی از دخترا رو گرفت و کشید جلو..خیلی خوشگل بود..چشمای آبی ِ درشت و پوست سفید و هیکل ظریفی داشت.. دختره با ترس تو چشمای بنیامین نگاه می کرد..دست بنیامین ناجوانمردانه رو بدن دختر حرکت کرد..با انزجار چشمامو بستم..صدای ناله ش بلند شده بود که التماس می کرد بنیامین ولش کنه.. بعد از چند لحظه که ساکت شد چشمامو باز کردم..لباش متورم بود و خون کمی از لب پایینش زده بود بیرون..با نفرت به بنیامین نگاه کردم..وحشی ِ کثافت.... دخترا گریه می کردن..بنیامین چندتای دیگه از بینشون انتخاب کرد..کثافت فقط دنبال خوشگلاش بود.. جمعشون شد 13 نفر ..به دو گروه تقسیمشون کرد.. -- اینا رو ببر اتاق مخصوص..بقیه هم باشن خبرت کردم بیارشون.. --چشم آقا......... دستمو گرفت و برگشتیم بیرون..تقلا کردم.. - واسه چی منو برداشتی آوردی اینجا؟.. -- حرف اضافه نزن راه بیافت.. - با اون دخترا می خوای چکار کنی؟.. داد زد: گفتم ببند اون چاک دهنتو.. دندونامو رو هم فشار دادم..لعنتی.. با اون لباس و کفشا واقعا راه رفتن واسه م سخت بود.. -من با این لباسا نمی تونم اینجا باشم.. همونطور که تو بغلش بودم، دستشو کشید رو بازوم.. -- اتفاقا تو این لباسا خواستنی شدی....و با غیضی که تو صداش بود گفت: حق نداری تا اخر شب دست بهشون بزنی، وقتش که شد خودم از تنت در میارم عزیــــزم.. و محکمتر منو به خودش فشار داد..مو به تنم سیخ شد..از افکار پلیدی که تو سرش داشت..می خواستم بهش فکر نکنم و بگم که بی خیالم ولی.. خدا شاهده که سخت بود.. سخت بود این همه اتفاق رو پشت سر هم ببینم و دم نزنم..انگار که هیچی نشده؟!.. رمان ببار بارون فصل 18 از لا به لای نوارای سیاه رد شدیم..رو به رومون یه راهروی آجری بود که روش اشکال و تصاویر مختلفی نقاشی شده بود.. از روی اطلاعات ناچیزی که در مورد ش.ی.ط.ا.ن.پ.ر.س.ت.ا داشتم و تمومش هم مربوط به دوران دبیرستانم می شد تا حدودی می تونستم بفهمم که این نشونه ها چین!.. سمت راست مرکز دیوار یه ستاره ی پنج پر واژگون یا همون پنتا گرام بود..و رو دیوار مقابلش ستاره ی شش پر هگزاگرام، که هر دو تو یه دایره ی کامل ترسیم شده بودن.. با فاصله از اونا درست تو مسیری که حرکت می کردیم تصویری از یک چشم که یه قطره اشک زیرش کشیده شده بود، بهش می گفتن چشم لوسیفر که لوسیفر همون پادشاه جهنم میشه.. مقابلش چشمی بود که مردمک توش حالت خمیده ای شکل داشت انگار که بخواد هیپنوتیزمت کنه.. کنار ستاره ی پنج پر که به سختی تونستم سرمو خم کنم و از رو شونه های بنیامین ببینمش یه چیزی شبیه ِ شاخ بود که کمی خمیده ش کرده بودن.. رو دیواری هم که رو به رومون بود و میشه گفت مجاور همون اتاقی که دخترا توش بودن یه صلیب وارونه کشیده بودن که قسمت بالایی صلیب دایره وار خم شده بود که بهش می گفتن آنخ یادمه یکی از بچه های کلاس که در موردش تحقیق کرده بود گفت این نماد موجب افزایش قدرت ش.؟.؟.؟نی تو ش.ی.ط.و.ن.پ.ر.س.ت.ا. ست.. و سرتاسر دیوار عدد 666 و سه حرف FFF دیده می شد که اینم باز نمادهای ش.ی.ط.ا.ن.پ.ر.س.ت.ی بود.. اطلاعات من بیشتر در مورد نماداشون بود وگرنه از کارایی که تو فرقه هاشون می کردن اطلاعات چندانی نداشتم.. جز اون باری که ناخواسته پام به یکی از پارتی هاشون باز شد و اگه علیرضا نبود معلوم نبود چی به سرم می اومد.. از یادآوریش چشمامو که می سوختن و تمنای اشک داشتنو لحظه ای بستم و باز کردم..چقدر دلم هواشو کرده بود..واسه یه لحظه دیدنش جون می دادم!.. صدای موزیک نزدیک و نزدیک تر می شد تا جایی که اون دیوارای مارپیچ و مسخره رو رد کردیم و وارد فضای بازی شدیم که جمعیتی از دختر و پسر تو هم می لولیدن و به ظاهر می رقصیدند.. یه عده با بالا تنه ی برهنه و شلوارای سیاه و تنگ و یه عده شونم لباسای عجیب و غریب سیاه رنگی تنشون کرده بودن که جلو و پشت تیشرتاشون یه چیزی تو مایه های جمجمه و صلیب وارونه و دستی که حالت انگشتاش شاخ شیطان رو نشون می داد روشون طراحی شده بود.. حالم از قیافه هاشون بهم خورد.. موهای سیخ شده ی پسرا و موهای ژولیده و رنگ شده ی دخترا که یه سری آبی کرده بودن و یه سریاشونم قرمز و سفید!.. پسر و دختر ابروهاشونو تا اونجایی که می شد باریک کرده بودن و آرایش زننده ای داشتن.. زیر چشماشونو به طرز فجیعی سیاه کرده بودن و لباشون هم سرخ سرخ بود تا جایی که انگار خون مالیده بودن به لباشون.. از اون فکر و حالتی که تو چهره شون بود حالت تهوع بهم دست داد و با انزجار صورتمو جمع کردم!.. بنیامین منو تو حصار دستاش گرفته بود و از کنار جمعیت یه جورایی دنبال خودش می کشید.. نهایت سعیمو کردم که حتی گوشه ی دامنمم بهشون نخوره..آشغالای بی خاصیت.. زیر لب هر چی دلم خواست بهشون گفتم..صدا به صدا نمی رسید که حتی اگه بلندم می گفتم کسی نمی شنید.. بالا تر از همه گوشه ای از اون محفل نحس و شیطانی 2 تا صندلی چوبی کنار هم گذاشته بودن که وقتی بهشون رسیدیم بنیامین اشاره کرد بنشینم و خودشم کنارم قرار گرفت.. به هیچ وجه دستمو ول نمی کرد..حتی وقتی به زور خواستم از تو دستش در بیارمم این اجازه رو بهم نداد و بدتر انگشتامو تو مشتش فشرد که این کارش هر چند با درد همراه بود ولی بهم فهموند حق اعتراض ندارم.. با نفرت به اون حیوونایی نگاه می کردم که تو لباس آدمیزاد هر کار دلشون می خواست می کردن.. صدای موزیک یه لحظه قطع نمی شد.. مردی که با یه شلوارک چسبون مشکی کمی دورتر از ما بالای به اصطلاح سن ایستاده بود و صدای نکره اشو با یه مشت اهنگ غربی و بی محتوا که از سبکش مشخص بود چیه تو گوش این فلک زده های جوگیر فرو می کرد.. و اونا هم که معلوم بود تا خرخره مواد مصرف کردن و م.ش.ر.و.ب خوردن از خود بی خود شده بودن و دیگه کسی به کسی نبود.. End of passion play crumbling away پايان هر بازی و عمل هيجان انگيزی فرو پاشی و ناپديد شدنی هم هست!! Im your source for self destruction من منبع تو برای از بين بردن خودت هستم Venis that pump with fear Sucking darkest clear رگ هايی که ترس به آنها تزريق مي شود Leading on your deaths construction همين رگ ها تو را در ساختن و به وجود آمدن مرگت رهبری مي کنند!!! Taste me you will see More is all you need مرا بچش ميبينی که مقدار بيشتری از من مي خواهی Youre dedicated to how im killing you و به اين وسيله (اعتياد) تو به روشی که تو را مي کشم هميشه پايبندی!!!! Come crawling faster سريع تر جلو بيا در حالی که مي خزی Obey your master به ارباب خود احترام بزار Your life burns faster Obey your master زندگي تو زودتر دود مي شود به ارباب خود احترام بگذار Master of puppets Im pulling your strings ارباب عروسک ها من هستم که بند های تو را مي کشم ! Twisting your mind and smashing your dreams ذهنت را به هم مي ريزم و رويا های را لگدکوب مي کنم Blinded by me you cant see a thing چيزی نمي بينی چون به دست من کور شده ای Just call my name cause ill here you scream Master master Just call my name cause ill here you scream Master master فقط نام مرا صدا بزن چون مي خواهم فريادت را بشنوم فرياد بزن ارباب ارباب تا فريادت را بشنوم Neddlework the way never you betray راه را با سوزن باز کن (اشاره به مصرف هروئين) تو هرگز پشيمان نمي شوی Life of death becoming clearer وجود مرگ برايت واضح تر مي شود Pain monopoly ritual misery درد در انحصار توست و اين آيين بدبختی توست Chop your breakfast on a mirror صبحانه ات را بر روی آينه تکه تکه کن (اشاره به مصرف کوکائين) انقدر بد و ناموزون می خوند که نمی تونستم بفهمم چی میگه.. صورتمو چرخوندم سمت چپ..درست همون طرفی که بنیامین نشسته بود.. کمی با فاصله از ما مردی قد بلند و چهارشونه که یه تیشرت جذب مشکی و شلوار براق به همون رنگ تنش بود و یه نقاب مشکی و خاکستری هم به صورتش زده بود به این طرف می اومد.. جلومون که رسید سینی نقره ای تو دستاشو که 2 تا جام طلایی توش بودو آورد پایین و گرفت جلوی من و بنیامین..سمت چپی که مال بنیامین بودو با احترام برداشت و در حالی که می داد دستش سرشو کمی رو به پایین خم کرد.. اما لیوان منو با همون سینی گرفت جلوم و بدون اینکه چیزی بگه از پشت نقاب نگاهم کرد..هیچ حرکتی واسه برداشتن جام نکردم..نگاهش رو صورتم سنگینی می کرد ولی سرمو بلند نکردم تا حتی بخوام تو چشماش نگاه کنم.. دستمو پیش نبردم که بنیامین زیر لب با یه لحن محکم گفت: بردار سوگل.... تقریبا یه جورایی بهم تشر زد.. می دونستم محتوایاتش چیه..جز نوشیدنی چی می تونست باشه؟..وقتی بنیامین بهم امر کرد لیوانو بردارم دهنش بوی الکل می داد.. با استیصال جامو از تو سینی برداشتم..مرد با کمی تامل ازمون فاصله گرفت و پشت سر بنیامین ایستاد..هنوزم سنگینی نگاهش روم بود..مردک هیز..هه....اینجا که چیز عجیبی نبود..کاش فقط به هیزی ختم می شد.. چه کارایی که امشب نمی خواستن بکنن.. تجربه ای که قبلا به دست آورده بودم بهم نهیب می زد قراره شاهد اتفاقات و حوادث نفرت انگیزی باشم!.. صدای موزیک که قطع شد مردی که عصای مشکی رنگی رو تو دستش داشت و سر عصا هم یه جمجمه شبیه به جمجمه ی انسان بود..وارد شد و یکراست از بین جمعیت رد شد و رفت بالای سن ایستاد.. دخترا و پسرا به افتخارش دست زدن و جیغ کشیدن..هر دو دستشونو آورده بودن بالا..2 انگشت میانی و شصتشونو بسته بودن و فقط انگشت کوچیک و اشاره شون باز بود که با هیجان تکونش می دادن و یه چیزایی رو تو اون همهمه تکرار می کردن.. یه مشت دیوونه دور هم جمع شده بودن!..آخه به اینا هم میشه گفت آدم؟!.. و اونی که از همه دیوونه تر بود دقیقا همونی بود که بالای سن ایستاده بود.. یه کتاب نسبتا قطوری رو گرفته بود دستش .. با صدای بلند و رسا رو به جمع که به یکباره ساکت شده بودند گفت: به نام شیطان، فرمانروای زمین....همانا که از سجده به آدم سر باز زد و از بهشت رانده شد..به شیطان ظلم شده است..او شایسته ی تقدیر است..شیطان همان قدرت بزرگ است، قدرتی که بشر را در زندگی به حرکت در می آورد.. به ناگهان همه جیغ کشیدن و هیاهویی به پا شد..حیرت زده به اون دیوونه هایی نگاه می کردم که رو زمین خم و راست می شدن و سجده می کردن.. ولی طولی نکشید که صداها خوابید و اون مرد اینبار بلندتر ادامه داد: عنان نفست را آزاد بگذار و در لذت ها غوطه ور شو..از شیطان پیروی کن، او تنها دستورهایی به تو می دهد که با طینت تو سازگار است و هستی تو را سرشار از زندگی و پویایی می کند..شیطان، نماد حکمت آلوده و نماد زندگی اصیل است، بنابراین خودت را با افکار دروغین و سراب ها فریب مده.. و اینبار اونا سجده می کردن و مرد بی وقفه ادامه می داد: افکار شیطان محسوس، ملموس و قابل دیدن است و طعم دارد و عمل به آن باعث شفای تمام بیماری های جسمی و روانی است.. و فریاد زد: نباید عاشق شد، زیرا عشق، ضعف و خواری و پستی است..شیطان، نماد دلسوزی و شفقت برای کسانی است که شایستگی آن را دارند و به جای تباه کردن خود و عاشق دیگران شدن، باید عاشق شیطان شد.. حقت را از دیگران بگیر، هر کس به تو یک سیلی زد، با تمام قدرت با مشت بر همه جای بدن او بکوب و به او ضربه بزن.. همسایه ات را دوست نداشته باش و با او همانند اشخاص غریبه و عادی رفتار کن.. و عصاشو بالا آورد و رو به جمعیتی که همچنان در حال سجده بودند فریاد زنان گفت: ازدواج نکن، بچه دار نشو، از اینکه ابزار و وسیله بیولوژیک برای ادامه نسل و زندگی انسان ها باشی، حذر کن، فقط برای خودت باش..هر چقدر می خواهی رابطه برقرار کن، هر طور می خواهی و با هر کس که تمایل داری..دیگران باید تسلیم تو باشند..برای انجام اعمال سرکش و آزاد از مصرف مواد مخدر و نوشیدنی ها نترس و خود را در آن غرق کن..آزادی و خودکشی حق شماست..انسان آزاد است که هر چه می خواهد، بخورد و هر چه می خواهد، بپوشد و هر وقت که دلش می خواهد، بمیرد..خود کشی انتقال به جهان خوشبختی است..اخلاق، ضعف و مایه ی حمایت از ضعیفان است، پس از آن بپرهیزید!.. دستشو که اورد پایین همهمه ها از سر گرفته شد و صدای جیغ و فریاد بود که از هر طرف باغ بلند می شد!.. -- سوگل، نوشیدنیتو بخور!.. بدون اینکه نگاهش کنم خواستم جام رو بذارم زمین که مچ دستمو فشار داد..از زور درد قدرت هر کاری ازم گرفته شد و لبمو محکم گزیدم!.. -بخور بت میگم..... نگاهی به جام انداختم..رنگ سرخش داد می زد که ش.ر.ا.ب.ه..ولی واسه اینکه مطمئن بشم پرسیدم: توش چیه؟.. خندید و بین اون همه سر و صدا داد زد: نگو که نمی دونی.. می دونستم..فقط نمی خواستم به زبون بیارم.. سرشو خم کرد و زیر گوشم بلند گفت: بخور خوشگلم..بخور بذار شبمون کامل شه!.. شبمون کامل شه؟!..نکنه چیزی توش ریخته؟!..شاید می خواد منم مثل این دیوونه ها از خود بی خود شم و راحت تر بتونه باهام..... وای نه!.. همچین تو گوشم داد زد: بده بالا.......که هم از ترس جام تو دستم لرزید و سرش خالی شد و هم حس کردم گوش چپم دیگه هیچ صدایی رو نمی شنوه!.. دستم می لرزید ولی جامو به لبام نزدیک کردم..دیگه چی داشتم که ببازم؟..لبه ی سردش، سردتر از لبای من نبود.. چشمامو بستم و محتویاتش رو مزه کردم..شیرین بود!!..مثل عسل!!..طعمی از الکل نداشت!!.. اینبار چشمامو باز کردم و با تعجب جزعه ای ازش خوردم....مزه ش مثل شربت آلبالو بود!!..همونجور خوشمزه و خنک بود!!.. پس...... به بنیامین نگاه کردم..لبخند کجی رو لباش بود که خم شد رو صورتم و گفت: امشب هردومون از این ش.ر.ا.ب مست میشیم عزیزم..چشماتو وقتی که خمار میشنو دوست دارم.. لبشو آورد جلو که لبامو ببوسه..بوی مشمئز کننده ی الکی که از دهنش خارج شد باعث شد اخم کنم و صورتمو بکشم عقب.. از اینکارم خوشش نیومد و با عصبانیت نگاهم کرد..دستمو فشار داد و به حالت اولش برگشت و شنیدم که گفت: آدمت می کنم!.... پوزخند زدم..کی به کی داره میگه آدمت می کنم!.. از اینکه حرص می خورد هم خوشحال بودم و هم می ترسیدم..اگه با لجبازی همه چیز بهم بریزه چی؟!.. وقتی که گفت با هم از این ش.ر.ا.ب مست میشیم فهمیدم نمی دونه تو جام من شربته نه ش.ر.ا.ب.. ازاین فکر برگشتم و به مردی که نوشیدنی ها رو سرو کرده بود نگاه کردم..پاهاشو به عرض شونه باز کرده بود و با ژست خاصی پشت بنیامین ایستاده بود..بازوان عضلانی و محکمی داشت که آستینای تیشرتش جذبش شده بود..قفسه ی سینه ی ستبر و مردونه ش تو اون تیشرت مشکی تنگ عضلاتشو کامل نشون می داد..هیچ جزئی از صورتش مشخص نبود جز فرم کمی از چونه ش.. نگاهمو که رو خودش حس کرد سرشو چرخوند و از پشت نقاب نگام کرد..سرشو به احترام خیلی کم خم کرد ولی نگاهشو از صورتم نگرفت.. از صدای جیغ چند تا دختر اول اون برگشت بعد هم من..همون دخترایی بودن که تو اون اتاقک زندونیشون کرده بودن..هر 26 نفر.. متحیر از اون همه بی شرمی مسخ کارایی که می کردن شدم..13 تا دختری که خوشگل بودنو یه گوشه نگه داشتن..مظلومانه گریه می کردن.. بقیه رو آوردن وسط و رو به روی هر دختر یه مرد لاغر اندام که خالکوبی های کوچیک و بزرگی رو بازوها و سینه و کمرش داشت ایستاد.. دستای دخترا رو با طناب محکم بسته بودن..به پاهاشون زنجیر زدن و زنجیرا رو به هم وصل کردن و تو یه خط نگهشون داشتن.. پسرا هر کدوم فقط یه شلوار مشکی تنشون بود که رو کمراشون یه چیزی شبیه خنجر گذاشته بودن که وقتی بیرون کشیدن من از ترس قبض روح شدم وای به حال اون دخترای بیچاره.. جیغ کشیدم و صورتمو با گریه برگردوندم که بنیامین داد زد: نگاه کن.. هق زدم: همه تون یه مشت کثافتین..ازتون بیـــزارم!.. اینا رو با گریه زیر لب می گفتم که بنیامین اینبار بلندتر داد زد و وقتی دید عکس العملی نشون نمیدم و از ترس دارم می لرزم دستمو کشید و بلندم کرد..پشتم ایستاد و بازوهامومحکم فشار داد.. تو گوشم داد می زد نگاه کنم وگرنه منو هم می فرسته قاطی اون دخترا.. همین تهدید واسه باز کردن چشمام کافی بود که با تردید و ترس سرمو برگردونم و نگاهشون کنم.. مردا، دخترا رو خوابونده بودن رو زمین و نشسته بودن رو پاهاشون.. به دستور همون مردی که عصا دستش بود و مرتب تکرار می کرد: اینان قربانیانی هستند به درگاه شیطان..ای فرمانروای زمین، تقدیمت می کنیم تا بدانی که پرستش و ستایش تو پایان ناپذیر است!..پاکی و درستی را از زمین می زداییم تا تو را خشنود کرده باشیم!.... قلبم تو دهنم می زد.. مردا خنجراشونو بردن بالا..ناخودآگاه همراه دخترا جیغ کشیدم.. جمعیت سجده کرد..بنیامین بازومو فشار می داد که نتونم چشمامو ببندم.. حس کردم استخونام تو دستاش داره خرد می شه!.. با علامت دست اون مرد، خنجرا به شدت پایین اومد.. صدای جیغ های پی در پی و بلند و گوش خراشم گوش فلکو کر کرد.. جیغ و ناله ی دخترا از درد به هوا رفت و دیگه طاقت نیاوردم و بی حال به حالت ضعف صورتمو برگردوندم.. اون ناله ها تا کی ادامه داشتنو نمی دونم..نمی دونم..فقط حس کردم زانوهام داره بی حس میشه تا جایی که اگه دستای بنیامین دورم احاطه نشده بود بی شک نقش زمین می شدم.. نشوندم رو صندلی..سرمو به عقب تکیه دادم..تنم منجمد بود....کمی از شربتی که جلوی لبام گرفته شده رو مزه کردم..آروم پلکامو از هم باز کردم..خوبه که لبام تکون می خورن فکر می کردم مثل یه تیکه یخ از حرکت افتادم.. چشمامو باز کردم تا ببینم کی اون لیوانو رو لبام گرفته؟..که باز کردن چشمام همزمان شد با گره خوردن نگاهم تو چشمای اون مرد..چه رنگ آشنایی داشت..لیوان بی هدف رو لبام بود و نگاهه من سرگردون تو چشمای اون مرد ِ غریبه!.. وقتی دید خیره تو چشماشم سرشو انداخت پایین و ازم فاصله گرفت..ولی نگاهه منو هم با خودش کشید و برد..همون جای قبلی ایستاد.. بنیامین کجاست؟!.... سرمو چرخوندم..ناخودآگاه همون سمتی که دخترا بودن..کسایی که وسط بودن مشتاقانه می اومدن جلو و دستاشونو به خون اون دخترا آغشته می کردن و می مالیدن به سر و صورتشون.. حالم بد شد و دستمو جلوی دهنم گرفتم و چند بار پشت سر هم عق زدم..سریع بلند شدم و دویدم سمت درختایی که فقط چند قدم از اون جایی که نشسته بودیم فاصله داشتن.. پای یکیشون خم شدم و عق زدم..حس کردم جون از گلوم داره می زنه بیرون..داشتم می مردم..حس کردم بوی تند خون فضا رو پر کرده.. دستمو به یکی از درختا گرفتم و بی حس و نالان همونجا افتادم..نگاهه ماتم برده ام به پرده ی سیاهی بود که رو به روم به دیوار زده بودن که درخشش آب تو لیوان کریستال چشممو زد.. به دستی که اونو جلوم گرفته بود نگاه کردم..نگاهم از مچ تا بالاتر از اون کشیده شد..همون مرد بود..و نگاهش خیره به من!.. چرا به صورتش ماسک زده؟!..چشماش برام آشناست!..یه چیزی تو مایه های رنگ چشمای خودم!.. از یادآوریش نگاهم پر از اشک شد..با شَک لیوانو از دستش گرفتم و زمزمه کردم: تو کی هستی؟!.. سرشو کمی تکون داد و با نگاهش به لیوان اشاره کرد..واقعا به اون آب نیاز داشتم..چشمام رو اون بود که یه قلوپ ازش خوردم..حالم خیلی بد بود!.. لیوانو گذاشتم رو زمین و دستمو به درخت گرفتم و خواستم بلند شم که بین راه رها شدم و نزدیک بود بیافتم که دستی دورم حلقه شد و بدن بی حس شده ی من به عقب مایل شد.. تو همون حالت یه چیزی مثل برق از ذهنم گذشت.. یه لحظه ای تو گذشته برام تداعی شد..یه لحظه ی آشنا.. تو درگاه آشپزخونه.. آنیل با حوله ی حموم بود و من تو حصار دستاش.. همون روزی که متوجهش نشدم و ناخواسته به هم برخوردیم و.... این گرمایی که پر بود از شرم برام چه آشناست!.. سرمو بالا اوردم و اینبار دقیق تر تو چشماش نگاه کردم..سریع عقب رفت و تو موهاش دست کشید.. موهاش؟!..نگاهش؟!.. این حرکتی که همیشه وقتی کلافه می شد از خودش نشون می داد!!..دست کشیدن تو موهاش!!....... - تـ .. تو........ --سوگل........ با صدای بنیامین هر دو برگشتیم..مرد ازم فاصله گرفت و لا به لای جمعیت گم شد..انقدر سریع که نتونستم بفهمم کجا غیبش زد.. بنیامین با اخم اومد سمتم.. -- اینجا داشتی چکار می کردی؟.. من که هنوز قلبم تند می زد و زمان و مکان از دستم در رفته بود لبای خشکمو با زبون تر کردم و سعی کردم نگاهمو از بین جمعیت بگیرم.. - حالم خوب نیست بنیامین..چرا از اینجا نمیریم؟.. خنده ی مسخره ای کرد و دستشو دور بازوم حلقه کرد.. -- میریم خوشگلم..صبر کن هنوز مهمونی تموم نشده!.. - بس کن دیگه حالم داره از این کارا بهم می خوره..نمی دونم چه نسبتی می تونم بهتون بدم جز اینکه شماها خود شیطانین..ازتون متنفـــــرم.. --ببند دهنتو.. - می دونم قصدت اذیت کردن منه ولی ازت خواهش می کنم دیگه تمومش کن!..چرا اذیت شدنم خوشحالت می کنه؟..اگه قصدت کشتن منه خب بکش و خلاصم کن..من که گفتم دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم.. زیر گوشم با لحن بدی گفت: داری عزیزم داری..هنوز مهمترین چیزو ازت نگرفتم..اونو که ازت بگیرم خلاصت می کنم!.. تنم لرزید ولی به روی خودم نیاوردم..تو دلم پوزخند زدم..به همین خیال باش بنیامین جهانگیری..گفتم به مرگ راضی شدم ولی با جسمی که پاک باشه..نمیذارم به لجن بکشیش..نمیذارم!.. -می خوام از اینجا برم..دیگه نمی تونم این چیزا رو تحمل کنم!.. -- تو هر کجا که من باشم همونجا می مونی شیر فهم شد؟!.. - تو........ دستمو گرفت و رخ به رخم ایستاد..تو چشمام زل زد و با عصبانیت تو صورتم غرید: هی، دور برت نداره دختر..فکر نکن عاشق چشم و ابروتم که به هر سازت برقصم..نه از این خبرا نیست پس واسه خودت رویا نباف..اگه دیدی راضی به عقد شدم یا چه می دونم به هرنحوی الان اینجایی، فقط واسه اینه که هیچی تو دنیا واسه م مهم نیست جز خواسته ها و اهداف خودم..هدف من کشتن آدمای به ظاهر بی گناه و بیخودیه مثل تو..اون اول که چشمم تو رو گرفت فقط واسه سرپوش گذاشتن رو اهدافم بود که کسی به کارام شک نکنه.... و با لبخند بدی جمله شو ادامه داد: می دونی که تو کار ما ازدواج معنایی نداره..ولی با وجود تو من خیلی راحت به هدفم می رسیدم..وقتی به چیزی اعتقاد نداشته باشم پس آزادم که هر کار بخوام بکنم..دیدی که هیچ کس هم قدرت مقابله با منو نداشت.. و بلند و وحشتناک خندید و منو کشید سمت خودش.. از صداش می ترسیدم.. --همه تون یکی یکی تقاص پس می دین..فقط صبر کن و ببین خوشگلم!.. با بغض تو چشماش نگاه کردم..بنیامین واقعا یه عوضی بود.. منظورش از اینکه تقاص پس میدیم چیه؟!.. خدایا..بنیامین چه راحت همه مونو فریب داد..اون اول که اومد خواستگاری فکر می کردم واقعا آدمه و می تونم با اطمینان قبولش کنم..ولی حالا............... برگشتیم سر جای قبلیمون.. ولی چی می دیدم؟.. خدایا بس نیست؟.. دیگه گنجایش ندارم.. دخترا و پسرا افتاده بودن به جون هم و به طرز وحشیانه ای عمل وقیح و بی شرمانه ی س.کـ. . .. رو انجام می دادن..میگم بی شرمانه یعنی جوری بود که انگار دو تا حیوون وحشی افتادن به جون هم..انگار که قصدشون علاوه بر لذت تیکه تیکه کردن هم بود..فرقی هم نمی کرد که دوتا جنس مخالف باشن یا موافق..دختر با دختر..پسر با پسر..دختر و پسر با هم.. این دیگه نهایتش بود.. اون 13 تا دختر باکره و خوشگلی هم که کنار گذاشته بودن واسه همین کار بود..که بکارتشونو بگیرن..اونا با باکرگی مشکل داشتن اینو می دونستم.. 13 تا مرد قوی هیکل افتاده بودن به جون دخترا و بدتر از اونایی که تو جمعیت بودن به دخترای بی پناه تجاوز می کردن..بدون هیچ پوششی جلوی هم افتاده بودن رو دخترا و........ دستمو محکم جلوی دهنم گرفتم و چشمامو بستم.. خدایا!.. جهنمت همینجاست، آره؟.. با وجود آتیشایی که از این مشعل های بزرگ شعله می کشه و عمل وقیحانه ای که از این حیوونای آدم نما سر می زنه، جز جهنم چه جایگاهه دیگه ای هست که نگم نجاتم بده من مال اینجا نیستم؟.. من از جنس این آدما نیستم خدا صدامو می شنوی؟!.. دیگه نمی تونم طاقت بیارم!.. منو از اینجا نجات بده! دخترا گریه می کردن و جیغ می کشیدن و التماس می کردن که ولشون کنن ولی اون مردا به قدری وحشیانه رفتار می کردن که همه ی تن و بدن دخترا غرق به خون شده بود..دیگه از اون زیبایی خبری نبود..صدای گریه هام با اینکه بلند بود تو اون همه هیاهو گم شده بود..هر لحظه دمای بدنم پایین تر می اومد..از ترس بود..از وحشتی که با دیدن صحنه های امشب تو ذهنم ترسیم شده بود .. واقعا ارزششو داشت؟..ارزششو داشت که گول ِ وعده و وعیدای یه عده آدم از خدا بی خبرو بخورن و پاشون به یه همچین جاهایی باز بشه؟.. از خونه فرار کنن و گیر یه سری ادم شیطان صفت مثل بنیامین بیافتن؟.. یاد خودم افتادم.. منم یه روزی هم از خونه فرار کردم هم از پدر و مادر ِ نامهربونم.. یاد پدرم افتادم که قصد داشت باهام چکار کنه.. تازه می فهمم که اگر پدر و مادرا همدل بچه هاشون باشن و دل به دلشون بدن و با حضور گرم و پر مهرشون یه محیط امن و صمیمی کنار هم تشکیل بدن یه همچین اتفاقات جبران ناپذیری برای جیگر گوشه هاشون نمیافته!.. اینکه تو یه همچین محافلی قربانی ه.و.س و ش.ه.و.ت یه عده آدم خون خوار بشن و مورد تعرض قرار بگیرن ارزششو داره؟.. خدایا..ما را چه می شود؟!.. آخرش قراره به کجا برسیم؟!.. دنیا رو گناه پر کرده..مرد به مرد..زن به زن هم رحم نمی کنه.. دیگه کارم از گریه گذشته بود..یه جورایی از حال رفته بودم و فقط چشمام نیمه باز بود.. وقتی کارشون تموم شد جنازه ی هر 26 نفرو جمع کردن وسط باغ....همه دایره وار دورشون حلقه زدن و اجساد توسط 6 نفر به آتیش کشیده شدند.. جمعیت رقصان به دور آتیش می چرخیدن و شعرای عجیب و غریبی می خوندن.. صدای موزیک کر کننده بود و با اعصاب و روانت بازی می کرد.. جسد دخترای بی گناه تو اتیش می سوخت و اونای دیگه بی رحمانه خوشحالی می کردن.. خدا ازتون نگذره..شماها خود شیطانین دیگه چرا پرستشش می کنید؟..کثافتای بی شرف..فکر کردید عاقبت اینکارتون چی میشه؟..ساده لوحای بدبخت..آخه چقدر کوته فکر و نادونین که می ذارید یه همچین آدمای سودجویی ازتون به نفع خودشون استفاده ببرن؟..آخه چرا؟.. اون همه زیبایی و نعمتی که خدا در اختیارتون گذاشته رو با چی دارید معامله می کنید؟..با این کثافتکاریایی که اسمشو گذاشتید آزادی؟..آزادی یعنی این؟..یعنی خوی حیوانی و اعمال ج.ن.س.ی و خوردن خون و تیکه تیکه کردن هم نوع خودتون؟..آزادی یعنی همین؟!.. از صدای رعد و برق نگاهم سمت آسمون کشیده شد..شاید به 2 دقیقه هم نکشید که بارون شروع به باریدن گرفت.. اولش نم نم بود و رفته رفته شدیدتر شد تا جایی که جمعیت پراکنده شدن و هر کدوم یه گوشه پناه گرفتن.. انگار خوششون نیومده بود..ناخودآگاه لبخند زدم..آتیش روی هیزما کم کم داشت خاموش می شد..آسمون بلند و خروشان می غرید و بارون رگبار و بی وقفه می بارید.. چشمامو بستم..و از ته دلم زمزمه کردم: ببار بارون....ببار.... قربونت برم خداجون..می دونم این جماعت دلتو شکستن..می دونم نگاه قشنگتو بارونی کردن..ولی دلت خیلی بزرگه..انقدری که بخشنده ای..همیشه بی منت می بخشی فقط به عشق اونایی که از ته دل بنده ی خالصتن.. به خاطر آدم بود که شیطانو از بهشتت روندی ولی حالا..همین آدما دارن با بی رحمی مقابلت می ایستن و در برابرت ادعای برتری می کنن.. خدایا.... خدا جون.. الهی قربونت برم.. بزرگیتو شکر که با وجود بنده های گناهکارت،هنوزم دوستشون داری و می خوای که پاکی و مهربونی رو به یادشون بیاری....ولی حیف.... حیف و صد حیف که این جماعت راهشونو گم کردن و..با میل و رقبت تو تاریکی غرق شدن!.... ******* بعد از بهم خوردن اون مراسم کذایی و نحس همراه بنیامین از اونجا اومدیم بیرون..حسابی مست کرده بود جوری که قدم از قدمو به زور برمی داشت.. دیگه زیاد بهم گیر نمی داد منم سر به سرش نمیذاشتم هم ازش می ترسیدم و هم حس کل کل باهاش رو نداشتم..تو حالت معمولیش یه عوضی به تمام معنا بود تو حالت مستی ازش چه توقعی باید داشته باشم؟!.. -- امـ ..شب..خیلی..خوش گذشت..خوشگلم..بهترین..عروسی رو..برات گرفتم...... مست و بی حال قهقهه زد.. من که اشکام دوباره راهشونو رو گونه هام پیدا کرده بودن در حالی که نگاهه مسخ شده م از پنجره بیرون بود با بغض زمزمه کردم: ازت متنفرم..قسم می خورم تا نفس می کشم ازت بیزارم.. با اون صدای مزخرف و مستش داد زد: ببند دهنتو کثافت.... و با عصبانیت کش اومد سمت من و در داشبوردو باز کرد و یه چاقوی ضامن دار که دسته ی مشکیی داشت رو کشید بیرون و ضامنشو زد..تهدیدکنان گرفت سمتم که ناخواسته جیغ کشیدم و خودمو چسبوندم به در.. -- می بندی دهنتو یا اون زبون کوچولوتو از بیخ بکشم بیرون و ببرم؟!.. تو اون وضعیت ترجیح دادم چیزی بهش نگم..انگار حالش اصلا خوب نبود که اینجوری پاچه می گرفت..گرچه از اون هر کاری بر می اومد و این جای تعجب نداشت!.. ******* یه ربعی از مسیر تو سکوت من و نفسای بلند بنیامین طی شده بود که یه دفعه زد رو ترمز..برگشتم و با تعجب نگاهش کردم..چرا اینجا نگه داشت؟!.. صورتش سرخ شده بود..2 تا از دکمه های بالای پیراهنشو با عجله باز کرد..زل زد تو چشمام ..خدا می دونه که چقدر از اون نگاهه تشنه و ش.ه.و.ت انگیز ترسیدم.... دست سردمو گرفت تو دستش و برد سمت لباش..نگاهش نمی کردم ولی از تماس لباش با پشت دستم تنم مور مور شد و دستمو کشیدم.. با این حرکتم عصبانی شد و بازومو گرفت و کشید سمت خودش..خواست لبامو ببوسه..به تقلا افتادم و با دست به عقب هولش دادم..درسته مست بود ولی زورش هنوزم بهم می چربید.. جیغ زدم: ولم کن آشغال....... ولی تقلاهای من اونو جری تر و در نتیجه عصبانی ترش کرده بود.. پیاده شد و در سمت منو باز کرد..دستمو گرفت و کشیدم بیرون..با مشت می زدم به بازوش ولی ول کن نبود.. دیدم اینجوری نمیشه و واقعا قراره یه اتفاقی بیافته، بی هوا دستمو بردم بالا و کشیده ی محکمی خوابوندم زیر گوشش..انقدر محکم که کف دستم سوخت!.. سرش به راست چرخید و دستشو به گونه ش گرفت..مات و مبهوت نگاهش می کردم..وقتی سرشو آورد بالا و تو چشمام نگاه کرد از ترس یه قدم رفتم عقب..چشمای به خون نشسته ش فوق العاده وحشتناک شده بود..با یه خیز بازومو گرفت و در حالی که هر چی از دهنش در می اومد بهم نسبت می داد در عقبو باز کرد و پرتم کرد رو صندلی.. - ولم کن..چی از جونم می خوای؟.. -- خیلی عجله داشتی واسه ش آره؟!.. کتشو کند و پرت کرد جلو..دست برد کمربندشو باز کرد..تنم یخ بست..وای....نه...... دکمه ی شلوارشو که باز کرد خزیدم عقب و چنگ زدم به دستگیره ولی قبل از اینکه بازش کنم پاهامو سفت چسبید و کشید طرف خودش.. جیغ کشیدم ولی تو اون بیابون برهوت، ساعت 3 بامداد کی بود که به فریادم برسه؟!.. -بنیامین..بنیامین نکن..تو رو خدا.. روم خیمه زد و با لحن کشداری گفت: آره..بتـــرس خوشـــگلم....اگه بدونی چه بلاهایی قراره سرت بیارم خون گریه می کنی، خــــــــون.. تنم می لرزید..بازوهامو تو چنگ گرفت..با یه حرکت دکمه های مانتومو کشید و از تنم درش آورد.. با اشک و التماس هم کاری از پیش نرفت..تو اون لباس سفید دکلته رو به روش بودم و اون عوضی با چشمای خمارش خیره به جسمم بود.. شالو از سرم کشید که به خاطر تاج کوچیکی که رو موهام بود به سختی از سرم درش آورد..در اثر کشیده شدن موهام سرم تیر کشید و با هق هق جیغ زدم.... بی توجه به التماسای من دست برد زیر گردنم..خر خر می کرد ..از مستی زیاد بود..بی شرف ِ پست.. جیغ زدن و گریه کردن فایده ای نداشت..با اتفاقاتی که امشب پیش چشمام افتاد و ترسی که الان داشتم اگه میگم مرده بودم یه مرده ی متحرک، به خداوندی خدا که دروغ نگفتم.. درسته که بنیامین شوهرم بود ولی اینکارش با تجاوز چه فرقی می کرد؟..به زور قصد تعرض داشت و تو یه همچین حالتی اینو نمی خواستم.. چی فکر می کردم و چی شد!..گفتم الان منو می بره خونه و اونجا اگر هم بخواد کاری کنه نمیذارم و کاری می کنم حداقل امشبو نتونه ولی....حالا چی می خواد بشه؟!..کسی نبود به فریادم برسه!.. لباش رو گردن و قفسه ی سینه م حرکت کرد..از ته دل خدا رو صدا زدم..دستش رو یقه م لغزید و حرکتش داد..دستا و تنش داغ بودن و جسم من بی روح و سرد.... بی حرکت فقط بلند بلند نفس می کشیدم و گریه می کردم..هیکلش روم سنگینی می کرد ..داشتم خفه می شدم و نفسای بلندم از همین بود.. به سختی دامن لباسمو داد بالا ولی ثابت نمی موند.. تقلا ها و گریه های بی امانم بیش از قبل عصبیش کرد..با یه دست دامنمو گرفت و با دست دیگه ش فریاد زنان سیلی محکمی تو صورتم خوابوند..جیغ کشیدم و هق هق کنان دستمو گذاشتم رو صورتم..ولی مچمو گرفت و خشونت بار دستمو کشید پایین.. مثل یه حیوون وحشی افتاد به جونم..گردن و لبامو جوری می بوسید که سوزش و درد رو با هم احساس می کردم..گاز می گرفت بی همه چیز..جوری که از گوشه ی لبم خون می زد بیرون.. شوری و مزه ی ضخم خون دهنمو پر کرد..ناخناشو رو قفسه ی سینه م کشید و دستش رفت سمت یقه م و داد پایین..ولی چون تنگ بود نتونست به سینه هام برسه..دیگه از بی پناهی خودم گریه نمی کردم، از درد و سوزش تنم داد می زدم و ناله می کردم!.. خیسی و رطوبت زبونشو رو زخمام حس کردم.. خودمو منقبض کرده بودم از اون همه ترس و وحشتی که به جونم افتاده بود..دست برد و پاهامو لمس کرد و از هم بازشون کرد.... از اون همه درد به سطوح اومدم و مثل خودش وحشی شدم..پامو بلند کردم و کشیدم عقب ولی بی وجدان ناخناشو تو رونم فرو کرد..از ته دل جیغ کشیدم و سست و بی رمق به هق هق افتادم.. بوسه هاش که از سر گرفته شد با مشتای کم جونم به سر و سینه ش زدم ولی اون عوضی مثل یه گرگ گرسنه که مدت ها میون کوهی از برف گیر کرده باشه و حالا با دیدن یه تیکه گوشت لذیذ آب از دهانش سرازیر شده باشه، داشت تیکه و پاره ام می کرد.... هر چی فحش و ناسزا بود بهش دادم..اما انگار از فحاشی من قدرتش صدبرابر می شد.. مچ هر دو دستمو گرفت و بالای سرم با یه دستش قفل کرد..دست آزادشو آورد پایین ولی قبل از اینکه بتونه لباسمو پایین بکشه و دنیا جلوی چشمام تیره و تار بشه، ترمز شدید یه ماشین و بعد از اون صدای فریاد مردی که گفت: می کشمــت حــرومـــزاده ی کثـــافت....... باعث شد دومرتبه به تقلا بیافتم..بنیامین که تا حدی هوشیار بود خواست سرشو بلند کنه که یکی از پشت یقه شو گرفت و کشیدش بیرون.. از اون مرد فقط یه سایه دیدم.. دامن لباسمو دادم پایین و با درد تو جام نشستم..از ترس اینکه نکنه باز بنیامین بیاد سراغم در ماشینو بستم و قفلشو زدم..گریه هام مقطع شده بود و به نفس نفس افتاده بودم.. چیزی جز صدای زد و خورد و ناسزاهایی که بهم نسبت می دادنو نمی شنیدم..بیرون ماشین تاریک بود.. حس می کردم صدای اون مرد برام آشنا ست..مخصوصا وقتی اسم منو بین حرفاش آورد!.. برگشتم و از شیشه ی عقب بیرونو نگاه کردم..صورتشو نتونستم تو اون تاریکی درست ببینم.. وقتی مشت گره کرده ش تو صورت بنیامین فرود اومد و بنیامین محکم خورد به در ماشین و پرت شد رو زمین مات و مبهوت سرمو آوردم بالا و.... زیر بارون خیس شده بود ..موهای خوش حالتش پریشون و نمناک ریخته بود تو صورتش..نگاهشو از پشت پنجره دوخت تو چشمام.. از دیدنش به قدری خوشحال شدم که به کل موقعیتمو فراموش کردم..در ماشینو به شتاب باز کردم و پریدم پایین و دویدم سمتش..صدای گریه ای که از شوق بود نه از ترس، دیگه بند نمی اومد.. صدای بلند ضربات قلبش زیر گوشم بود..از همون فاصله ی نزدیک.. دیگه فکر نمی کردم این مردی که تو آغوششم بهم محرم نیست.. فکر نمی کردم که هیچ وقت نمی تونم متعلق به این مرد باشم..و علیرضا دیگه مال من نیست.. اون لحظه به قدری ترسیده بودم که ذهنم از هر برداشت منطقی ای پاک شده بود و فقط دنبال امن ترین جای ممکن می گشتم برای تسکین قلب شکسته ام.. امن ترین جای ممکن برای من کجا بود؟!جز حصار بازوان علیرضا؟!......... هق زدم: علی..علیرضا.... می لرزید صداش.. -- هیسسس..گریه نکن دختر خوب..همه چی تموم شد!.. تو دلم نالیدم: نه علیرضا..این تازه شروعشه..بدبختیای من تموم شدنی نیست.. با این فکر موجی از نگرانی مثل جریان برق از تنم گذشت و همون منو متوجه اطرافم کرد!.. من!.. بنیامین!.. عقدی که بینمون خونده شد!.. من از علیرضا دور افتادم!.. دیگه باهاش نسبتی ندارم!.. ولی هنوزم دوسش داری سوگل آره؟..انکار می کنی که عاشقشی؟.. نه....ولی............. به شدت خودمو از آغوشش کشیدم بیرون.. من داشتم چکار می کردم؟..اون علیرضاست سوگل..حواست کجاست؟.. سرمو زیر انداختم..وای خدا..با این لباس؟.........سوگل چت شده آخه؟.. گردنم و لبام و قفسه ی سینه م در اثر زخمایی که بنیامین باعثشون بود می سوختن....نگاهش کردم..جسم منفورش کمی با فاصله از ما افتاده بود رو زمین و تکون نمی خورد.. پاهای علیرضا رو دیدم که قدمی به جلو برداشت..عقب رفتم و چسبیدم به در..اون بی توجه به شرم و سرخی گونه های تب دارم جلوتر اومد و....چشمامو بستم!.... رمان ببار بارون فصل 19 گرمای چیزی رو شونه هام باعث شد چشم باز کنم و پلک بزنم!..دستمو بالا آوردم و لمسش کردم..بوی خوش و آشنایی بینیمو پر کرد.... نگاهمو بالا کشیدم..رو به روم بود..خیلی نزدیک..چشمام به یقه ی تیشرتش بود که زیر گوشم زمزمه کرد: معذرت!.... اون چرا؟.. مگه چه کار کرده بود؟!.. کتشو که رو شونه هام بود چنگ زدم و به خودم فشردم ..نگاهمو زیر انداختم..شالمو از تو ماشین برداشتم و رو سرم کشیدم.. در ماشینو که بستم یکی از پشت سر داد زد: اسلحــه اتو بنـــداز.. همزمان برگشتیم سمت اون مرد که پشت سر ما رو نشونه گرفته بود.......برگشتم و از دیدن بنیامین که اسلحه شو گرفته بود سمت من جیغ کشیدم و جلوی دهنمو گرفتم.... علیرضا دستاشو از هم باز کرد و آروم خودشو کشید سمت من..مجبورم کرد پشتش بایستم.. -- اونو بیار پایین بنیامین.. -- بکش کنار تا جای این دختره ی کثافت تو رو نفله نکردم.. علیرضا که دستاش مشت شده بود، داد زد: بت گفتم بیار پایین اون اسلحه رو.. و بنیامین مصمم و جدی سر اسلحه شو که کج کرده بود چرخوند و مستقیم علیرضا رو نشونه گرفت.. مردی که پشت سرمون بود و اسلحه شو گرفته بود سمت بنیامین، کمی جلوتر اومد و تهدیدکنان داد زد: تا 3 می شمرم بنیامین..اگه اسلحه رو اوردی پایین که هیچ..وگرنه........ -- خفه شـــو.... --گفتم بیارش پایین..اوضاعتو از اینی که هست بدتر نکن.. -- گ.و.ه نخور عوضی.._ و به علیرضا و اون مرد اشاره کرد و در حالی که ریتم نفساش کند شده بود گفت: با هر دوتونم، دختره رو بفرستید طرف من و گورتونو گم کنید از اینجا!.. و رو به علیرضا که خونسرد بود، داد زد: سوگلو رد کن بیاد!.. علیرضا پوزخند زد و یه قدم رفت جلو ولی همچنان سپر من بود.. --دیگه چی داری که بخوای از دست بدی؟.. --زِر نزن.. --همه چی تموم شد بنیامین، بهتره تسلیم بشی.. -- ببند دهنتو آشغال..با این چرت و پرتا نمی تونی من یکی رو خر کنی!..گفتم سوگلو بفرست اینطرف تا یه گلوله حرومت نکردم!.. مردی که کنارمون بود داد زد: دیگه آخر خطه بنیامین..یا تسلیم میشی یا اگر بخوای کار احمقانه ای بکنی بی برو برگرد ماشه رو می کشم..بعدشو خودت حدس بزن!.... و با یه پوزخند حرص درار چشماشو باریک کرد و اسلحله رو تو دستش فشرد و یه قدم رفت جلو....و همین که نگاهه بنیامین کشیده شد سمتش، علیرضا با یه حرکت حرفه ای و حساب شده سریع پاشو آورد بالا و با یه چرخش زد زیر دست بنیامین که اسلحه ش پرت شد عقب و همزمان رو اون یکی پاش چرخید و ضربه محکمی تو صورتش زد.. بنیامین که شوکه شده بود و توقع این حرکتو نداشت فریاد زنان نقش زمین شد..علیرضا یقه شو گرفت و با خشم برگردوندنش و محکم رو قفسه ی سینه ش زانو زد و دستش رفت بالا ولی قبل از اینکه فرود بیاد، بنیامین با مشتی که خوابوند تو صورتش،غافلگیرش کرد..به شدت با هم گلاویز شدن.. تو یه فرصتی که علیرضا حواسش نبود بنیامین شیرجه زد سمت اسلحه و همین که برش داشت و خواست به علیرضا شلیک کنه با فریاد اون مرد که علیرضا رو صدا زد: مواظب باشه.. صدای شلیک گلوله فضای مسکوت بیابون رو شکافت!.. جیغ بلندی کشیدم و یه قدم رفتم عقب ..دستمو گرفتم جلوی دهنم و مات و مبهوت به بنیامین خیره شدم که اسلحه تو دستش بود و بی حرکت به پشت افتاده بود رو زمین.. مُــرد؟؟!!!!!!!!.. و این زمزمه ی خفه ی من بود که علیرضا نفس زنان کنارش زانو زد و نبضشو گرفت.. --تموم کرده؟.. علیرضا به نشونه ی نه سرشو تکون داد.. --صدتا جون داره بی شرف!.. -- حقشم نیست بی سر و صدا بمیره......علیرضا؟!.. اما علیرضا بی توجه به اون مرد اومد سمت من که محکم چسبیده بودم به بدنه ی ماشین و وحشت زده بنیامینو نگاه می کردم.. --سوگل؟!.. -......... --سوگل؟!..با توام.... -- از اینجا ببرش..خبر دادم بچه ها تو راهن.. علیرضا بازومو از رو کت گرفت و تکونم داد: سوگل؟..سوگل منو ببین.. از پشت پرده ای ضخیم از اشک نگاهش کردم..مهربون تو چشمام خیره بود.. -- آروم ..باشه؟.. - بنـ ..بنیامین..مُـ..رد؟.. سرشو به طرفین تکون داد..پاهام می لرزید..بردم سمت ماشین خودش و در جلو رو باز کرد..امتناع نکردم..در مقابل علیرضا نمی تونستم!.. نشست پشت فرمون که اون مرد زد به شیشه و علیرضا هم شیشه رو داد پایین.. -- نگفتی، کجا می بریش؟.. -- هتل ِ آروین.. -- ای بابا حالا چرا اونجا؟!.. --جای دیگه سراغ داری که فعلا امن باشه؟!.. --خیلی خب حالا تُرش نکن؟..رسیدی زنگ بزن.. سرشو تکون داد و ماشینو روشن کرد.. مرد کمی از ماشین فاصله گرفت که علیرضا صداش زد: شهرام؟!.. شهرام نگاهش کرد و سرشو به چپ و راست تکون داد که یعنی « چیــه؟! » .. --سوگلو که گذاشتم هتل بر می گردم تا اون موقع به خونوده اش چیزی نگو.. -- ولی علیرضا......... -- همین که گفتم....... شهرام پوفـــی کرد و موهاشو که خیس شده بود فرستاد عقب.. -- خیلی خب..منتظرتم..مراقب باش!.. علیرضا حینی که سرشو تکون می داد فرمونو چرخوند و راه افتاد.. آستینای کتشو که رو شونه م افتاده بود، چنگ زدم و سرمو به عقب تکیه دادم..چشمامو بستم..حالم منقلب بود..سرم خیلی درد می کرد..واسه امشب گنجایش این همه اتفاق بدو یکجا نداشتم.. -- سوگل؟.. چشم باز کردم و نرم سرمو چرخوندم سمتش.. لبخند خسته ای به صورتم زد و گفت: خوبی؟.. خوبم؟.. واقعا می تونم خوب باشم؟.. تو از هیچی خبر نداری.. نمی دونی علیرضا..نمی دونی چه بلاهایی سرم اومده.. توقعت از من چیه؟..که خوب باشم؟.. نه نیستم..دیگه هیچ وقت خوب نمیشم!.. در سکوت از پنجره بیرونو نگاه کردم..از اینکه جوابشو ندادم نمی دونم ناراحت شد یا نه ولی چیزی نگفت.. می دونم که درکم می کنه..علیرضا درکم می کنه..فقط اون بود که منو می فهمید.. بغض داشتم..خواستم قورتش بدم که نشد..هق زدم و ناخواسته لب پایینمو گزیدم..ولی دردی که تو همه ی وجودم در اثر زخمای تنم پیچید صدامو بالا برد.. با دستای سردم صورتمو پوشوندم..شونه هام زیر بار غم هایی که رو دلم سنگینی می کردن می لرزید.. دیگه حرکت ماشینو حس نمی کردم..تا جایی که خاموش شد.. چند لحظه بعد در سمت منو باز کرد و صداش باعث شد لرزون دستمو پایین بیارم.. -- سوگل؟..چرا اینجوری گریه می کنی؟.. فهمیده بود درد دارم؟.. فهمیده بود گریه هام از درد ِ بی درمونیه که تو دلمه؟.. -- سوگل..منو نگاه....چته؟..جاییت درد می کنه؟.. آره..قلبم درد می کنه علیرضا.. گریه م شدت گرفت.. دلم می سوخت.. زخمای تنم آتیش گرفته بودن.. گوشه ی لبم درد می کرد.. داغون بودم داغون.. بازومو از رو کت گرفت و نالید: درد داری؟..آره؟.... سرمو با گریه تکون دادم..آه ازنهادش بلند شد و عصبی تو جاش ایستاد.. ************ «آنیل » نگاهمو کلافه رو به آسمون گرفتم.. قطرات بارون صورتمو خیس کردن..انگار که سعی داشتن آتیشی که تو دلم شعله می کشیدو خاموش کنند.. به صورتم دست کشیدم..داغ بودم و از تو می سوختم.. صدای هق هق ریزش و نفسای مقطع و کشیده ش باعث شد پلک بزنم و سرمو بندازم پایین.. یعنی ممکن بود؟.. سوگل یه چیزی بگو.. نگاهش کردم..سرشو زیر انداخته بود و گریه می کرد..گریه ش از روی درد بود اینو می تونستم حس کنم.. لبامو محکم روی هم فشردم تا به خودم مسلط شم..دستی که می لرزیدو مشت کردم و گذاشتم رو در..خم شدم و بی اختیار جلوی پاهاش زانو زدم..هنوز تو ماشین بود..زمین خیس بود و من فقط نگاهم محو چشمای بارونی دنیام بود.. آسمون امشب می باره..دلش گرفته..دل سوگل ِ منم گرفته.... دست چپمو گذاشتم پشتش رو صندلی..با بغض سرشو بلند کرد..نگاهش با اون همه اشک تو چشماش، بازم آتیش به جونم می زد.. صورتمو بردم جلو..نگاهم غرق التماس بود.. --به موقع رسیدم آره سوگل؟..بگو اون کثافت کاری باهات نکرده..بگو..تو رو خدا فقط یه چیزی بگو بذار آتیش این لامصب بخوابه.. با تعجب نگاهم کرد..گونه هاش گل انداخته بود..با سر انگشت نم اشک زیر چشماشو گرفت..خواست نگاهشو بدزده که نزدیکش شدم..با شرم خاصی کمی به چپ مایل شد و من بی توجه به حیای خوش رنگ چشماش زیر گوشش لرزون ولی محکم زمزمه کردم: می خوای با سکوتت علیرضا رو بکشی؟باشه بکش!..ولی فقط یه کلمه بهم بگو چی شده؟.... صورتمو بردم عقب..چقدر فاصله م باهاش کم بود..متوجه بودم ولی نمی خواستم عقب نشینی کنم..نه تا وقتی که نگاهم از سر ِ دوست داشتن باشه نه ه.و.س!..انقدر می خوامش که جسمشو از جنس شیشه می دونم که خودمو از دست زدن بهش منع می کنم که مبادا آسیب ببینه..سوگل من شکننده ست!.... صداش می لرزید..شاهد نگاهه پر از التماسم بود..زبونشو با استرس رو لبش کشید و نگاه از نگاهم گرفت و شنیدم که با بغض گفت: نمی دونم می دونی یا نه..ولی..مـ .. من و بنیامین..امشب عقد کردیم!.... قبل از اینکه عقلم بخواد منطقشو رو کنه و بفهمم سوگل چی گفته و من چی شنیدم پوزخند زدم و نگاهم که مات چشماش بود رو تو کاسه ی چشم چرخوندم و صورتمو تقریبا به موازات شونه م برگردوندم.... یک آن قلبم تیر کشید..لبمو محکم گاز گرفتم..دردش بد بود..یه درد سرد..سست شدم..نفس تو سینه م موند.. و سوگل ندید حالمو که مثل یه مرده بی حرکت خشک شدم!.. با همون لحنی که چشمای نازشو به بارش نم نم اشکاش تشویق می کرد گفت: نمی دونم چی شد..اصلا نفهمیدم..اون عوضی نقشه هاشو کشیده بود..گفت تو رو گرفته و اگه به خواسته ش راه نیام تو رو ............ --دیگه ادامه نده!.. چشماش با کوهی از نگرانی چرخید سمتم..لبخند زدم..ناخودآگاه یاد این شعر افتادم.. «خنده را معنی سرمستی نکن آن که بیشتر می خندد غمش بی انتهاست » بخند علیرضا بخند.. به بدبختیات بخند.... به بی لیاقتی ِ خودت بخند که انقدر مرد نبودی مراقب ِ امانتیت باشی.. نخواستم بفهمه..ولی فهمید..راز این چشما رو چطور ازش پنهون کنم وقتی هنوز دنیامو تو چشمای اون می بینم؟.. گردنم خم شد..سرمو انداختم پایین..فک منقبض شده ام رو محکمتر فشار دادم و چشمامو واسه چند لحظه بستم....دستمو به زانوهام گرفتم..سوگل صدام زد..بلند شدم.. سنگینی نگاهش رو صورتم بود که در ماشینو بستم.. ای کاش تنها بودم.. ای کاش تو یه جای خلوت و ساکت گیر می افتادم و تا جون داشتم داد می زدم و از اون همه گله و شکایت که با یه جمله از زبون سوگل سرریز شده بود تو دلم، حنجره مو پاره می کردم..اصلا جون می دادم.. وقتی زندگیم قسمت یکی دیگه شده این نفسا به چه امیدی میان و میرن؟!.. هرطور که بود ظاهرمو حفظ کردم..اخمامو کشیدم تو هم و نشستم پشت فرمون..چشمام می سوخت..حتما به خاطر بارونه..چند قطره ش رفته تو چشمم..قلبم چی؟..اون چرا می سوزه؟.. پوزخند زدم..قلبی که با تلقین بخواد بتپه همون بهتر بسوزه و آتیش بگیره.. -- علیرضا!.. علیرضا امشب مُرد سوگل علیرضایی نمونده که بخوای اسمشو بیاری!.. -- علیرضا تو رو خدا......... لبامو فشار دادم تا قفل زبونم باز نشه..نخواستم گله کنم پیش چشماش..حالش خوب نبود.. حال مزخرف من چی؟..منی که همه چیزمو به پای حماقتم باختم!.. دست ظریف و لرزونشو آورد سمت بازومو و آستینمو گرفت و آروم کشید.. --علیرضا به خدا اگه چیزی نگی خودمو از ماشین پرت می کنم پایین.... و دستشو گذاشت رو دستگیره که با عصبانیت برگشتم و نگاهش کردم..نگاهم که قفل چشماش شد قلبم لرزید..داشت گریه می کرد..بسه علیرضا بسه..داری اونو هم با خودت تا پای نابودی می بری!.. نگاهش معصومیت خاصی داشت که با بغض تو صداش دیواره های سست شده ی قلبمو می زد و می ریخت پایین.. لب ورچید و با صداقتی کودکانه لب زد: به خدا من دوسش ندارم..از روی دلم بهش بله ندادم!.... و صدای هق هقش تو ماشین پیچید!..فرمونو تو مشتم فشردم..همه ی وجودم اسمشو صدا می زد..دوست داشتم با یه خیز بکشمش تو بغلم و سرشو به سینه م تکیه بدم و آرومش کنم.... گریه نکن عزیزم..این اشکا رو واسه کی داری هدر میدی؟..من اگه لیاقت داشتم که تو قسمتم می شدی!.. چقدر دوست داشتم این حرفا رو به خودش بزنم ولی تو دلم نگهشون داشتم..دستامو بیشتر مشت کردم..عجیب بهش تمایل داشتم..به آغوش کشیدنش..به بو کشیدنش..یاد اون موقعی افتادم که مثل یه جوجه ی بی پناه وحشت زده به اغوشم پناه آورد..اون لحظه به قدری گیج بودم که حواسم نبود دختری که دستاشو محکم دور کمرم حلقه کرده همون سوگلی ِ که به یه نگاهش جون می دادم..همونی که به خاطر اعتقاداتم خواهش دلمو واسه نزدیک شدن بهش سرکوب می کردم.... بی اراده دست راستم از فرمون کنده شد..سوگل سرشو انداخته بود پایین..احساس و عقایدم با هم در ستیزن..با دلی پر از تردید دستمو بردم جلو..یه چیزی تو وجودم منعم می کرد از کاری که می خواستم بکنم..ولی انگار عقلم از کار افتاده بود..دیگه نمی دونستم چی درسته چی غلط.. دستم نشست پشت سرش رو صندلی..هنوز کت من رو شونه هاش بود..تو لباس عروس چقدر خواستنی شده بود.. تو مهمونی که دیدمش یه لحظه شوکه شدم..حتی شک کردم خودش باشه..هر چیزی رو احتمال می دادم جز اینکه قبلا عقد کرده باشن..بنیامین سردسته ی اون فرقه بود..خوب می دونستم تو قانونشون ازدواج ممنوعه..حق داشتم تردید کنم ولی اون عوضی برای رسیدن به خواسته هاش هر کاری می کرد.. نگاهه سوگل به انگشتای دستش بود که با استرس خاصی تو هم فشارشون می داد..دستمو بردم پایین تر..خواستم بذارم رو شونه ش که صدای زنگ موبایلم بلند شد..با یه لرز خفیف به خودم اومدم..نفسی که تو سینه حبسش کرده بودمو همراه با یه آه بلند دادم بیرون.. من احمق داشتم چکار می کردم؟.. قبل از اینکه متوجه بشه که دستمو از صندلی جدا کردم، سریع مشتش کردم و اوردمش پایین.. گوشی هنوز داشت زنگ می خورد..سوگل نگاهم کرد ولی من نگاهمو دزدیدم.. دختری رو که سالهاست عاشقانه می پرستمش الان متعلق به کس دیگه ست!..چرا؟..چرا باید اون آشغال دقیقا همونی باشه که مدت هاست به خونش تشنه ام؟!.. صدای زنگ قطع شد..ماشینو روشن کردم و راه افتادم..دوباره زنگ خورد..به صفحه ش نگاه کردم..آروین بود!..حتما تا الان شهرام باهاش تماس گرفته!.. پوفـــی از سر کلافگی کشیدم و دکمه شو زدم.. - جانم آروین.. --کجایی پس تو؟.. - شهرام بهت زنگ زد؟.. -- آره خیلی وقته..نمی دونی چجوری از خونه زدم بیرون..چیزی که نشده؟.. نیم نگاهی به صورت رنگ پریده ی سوگل انداختم.. - نه!..کجایی؟!.. -- رسیدم هتل..فکر کردم قبل از من می رسی ولی از کی منتظرم!.. - تو راهیم!.. -- سوگلم باهاته؟!.. -آره.. --حالش چطوره؟.. - نمی دونم.. و باز به صورتش نگاه کردم..چشماشو بسته بود.. -- یعنی چی نمی دونم؟.. - گیر نده رسیدم همه چیزو تعریف می کنم..فقط آروین گفتی هتلی آره؟!.. --آره چطور؟!.. - 2 تا از اتاقا رو آماده کن..فقط کنار هم باشه.. -- خیلی خب..ترتیبشو میدم.. - فعلا کاری نداری؟.. --بیشتر مراقب باش!.. -حواسم هست..می بینمت!.. و قبل از اینکه چیزی بگه تماسو قطع کردم..نگاهم هر چند ثانیه بر می گشت رو صورتش..رنگ پریده تر از قبل بود.. - سوگل؟!.. آروم لای پلکاشو باز کرد..نفس راحتی کشیدم..پس خواب بود!.. ***** جلوی هتل نگه داشتم..یکی از نگهبانا با دیدن ماشینم دوید اینطرف.. آروم سوگلو صداش زدم..حتی یه تکون کوچیکم نخورد..خم شدم و دومرتبه صداش زدم..نخیر..حتی پلکشم نلرزید که بفهمم هوشیاره و می تونه بیدار شه!.. از ماشین پیاده شدم..جواب سلام و خوش آمدگویی نگهبانو سرسری دادم و در سمت سوگلو باز کردم..بازم صداش زدم .. انگار سالهاست که خوابه..از این فکر تنم لرزید..یه حس بدی نشست تو دلم..بی معطلی با پشت دست پیشونیشو لمس کردم..دستم آتیش گرفت..خدایا داره تو تب می سوزه.. دست چپمو دور کمرش حلقه کردم و کشیدمش از ماشین بیرون و رو دست بلندش کردم.. همونطور که تند تند پله های هتل و طی می کردم به نگهبان گفتم: سریع زنگ بزن دکتر مرتضوی بگو خودشو برسونه..بگو مورد اورژانسیه!.. -- چشم قربان همین الان زنگ می زنم..فقط ماشینتون.............. -بده یکی از بچه های خدمه ببره تو پارکینگ.. آروین جلوی در اتاقش بود و داشت با مدیریت حرف می زد..با دیدن من تو اون حال و روز با تعجب دوید سمتم..چشماش از بی خوابی قرمز شده بود!.. --چی شده آنیل؟.. تو صورت سوگل خیره شد و گفت: سوگل چش شده؟.. جلوی اسانسور بودم..آروین دکمه رو زد.. - کدوم طبقه ؟!.. --12 .. اتاقای 201 و 202 ..نمی خوای بگی چی شده؟!.. -نپرس آروین..تا اینجا فکر کردم خوابه..تبش بالاست به حسینی گفتم زنگ بزنه دکتر مرتضوی!.. اسانسور طبقه ی 12 ایستاد..آروین جلو رفت..تو صورت سوگل نگاه کردم..چهره ش مهتابی بود..از رو لباس هم متوجه دمای بالای بدنش می شدم!.. آروین در اتاق 201 و باز کرد..سریع بردمش تو و خوابوندمش رو تخت.. -- من میرم پایین دکتر اومد میارمش بالا.. فقط سرمو تکون دادم.. پیشونیشو لمس کردم..تبش داشت می رفت بالاتر.. خدایا چکار کنم؟..نکنه بلایی سرش بیاد؟.. چرت نگو علیرضا فکر کن ببین تا دکتر برسه باید چکار کنی؟..اصلا هنگم نمی دونم.. کلافه موهامو چنگ زدم..ای بمیری....یه کاری بکن داره از دست میره!.. بدون اینکه نگاهمو جز صورتش به جای دیگه ای بندازم بی معطلی دست بردم و کتمو از تنش در آوردم..خیس عرق بود!.. کتی که لا به لای انگشتام داشتم فشارش می دادم یک آن تو دستم شل شد..با دیدن زخمای تنش یخ بستم..به صورت بی رنگش نگاه کردم..باز به اون زخما.. دندونامو از روی عصبانیت رو هم فشار دادم..بنیامین پست فطرت..بی شرف ِ هیچی ندار..به خداوندی خدا خودم نفستو می گیرم..اجلت منم بنیامین..نمیذارم یه آب خوش از گلوت پایین بره..تو دیگه چه حیوونی هستی؟..چطور دلت اومد؟.. نفسمو عمیق بیرون دادم....باید یه کاری می کردم..کتمو با حرص انداختم کنار و دویدم سمت شیر آب و بازش کردم..کشوی یکی از کابینتا رو کشیدم و یه دستمال برداشتم..دمای آب و تنظیم کردم..یه ظرف برداشتم و تا نصف پرش کردم و برگشتم تو اتاق.. کنارش نشستم و دستمال خیسو رو پیشونیش گذاشتم..چندبار پشت سر هم تکرار کردم..لعنتی..چرا بند نمیاد؟..می دونستم با دوبار دستمال خیس گذاشتن رو پیشونی تب به این شدت بخواد پایین بیاد یه چیز کاملا غیرمنطقیه ولی منی که عقلم از کار افتاده بود این چیزا تو کتم نمی رفت!.. هر بار که نگاهم می خواست کشیده شه پایین به هر جون کندنی بود منحرفش می کردم یه سمت دیگه..چقدر سخت بود.. همونطور که دستمال خیسو می کشیدم رو صورتش و پیشونیش صداش زدم.. چشماتو باز کن گل من..باز کن اون چشمای نازتو..آخه چرا به این روز افتادی؟..کی دل پرپر کردنتو داره؟..کی سوگلم؟..کسی جرات نداره به گل من دست بزنه..هیچ کس نمی تونه با وجود من بهت آسیب برسونه..منو ببخش سوگلم..منو ببخش عزیزم..شاید مقصر همه ی این اتفاقا منم..لیاقتتو نداشتم..منه احمق تو رو به این روز انداختم..خدا لعنتم کنه!.. پس دردت از این زخما بود آره؟..داشتی درد می کشیدی و من اون رفتارو باهات داشتم!.... بغض بدی بیخ گلوم بود..پایین تخت زانو زدم..مرد با این هیکل به زانو در اومده بود..من واسه این دختر هر کاری می کنم..دیگه از جون و عمر بالاتر هست؟..میدم واسه ش..فدای یه تار موهاش.. با شنیدن صدای در، ملحفه رو کشیدم روش و بلند شدم..دکتر بود و پشت سرش آروین.. دستمو گذاشتم تخت سینه ش و نذاشتم بره تو..با تعجب نگاهم کرد.. رو به دکتر که می پرسید مریض کجاست؟ گفتم رو تخته و حالشم خوب نیست!.. دکتر مرتضوی سالیان ساله که دکتر خونوادگیمونه.. یه مرد تقریبا مسن و باتجربه و صددرصد رازنگهدار.. دکتر که رفت، سرمو چرخوندم سمت آروین .. --دستتو بکش..چته تو؟.. -- نمی خواد بیای تو، همینجا باش.. ابروهاش پرید بالا.. - جونم؟.. - آروین حوصله ی شوخی ندارم..برو پایین خیالم از بابت سوگل که راحت شد میام.. --نه اینجوری نمیشه..زیادی مشکوک می زنی.. -آرویـــن!.. -- داری میگی نیا تو برو پایین منم بعدش میام خب یه جای کار می لنگه دیگه برادر من..سوگل چیزیش شده؟..چیز خاصیه؟.. - آروین حال کل کل ندارم.. --خب بگو چرا نمیذاری بیام تو؟.. - لباس سوگل مناسب نیست حالا که فهمیدی برو دیگه.... و با دست کمی هولش دادم عقب تا درگاهو ول کنه و بتونم درو ببندم.. یه لحظه تعجبش خوابید و با یه پوزخند رو لبش گفت: اونوقت نگاهه تو با من چه فرقی داره؟..تو ببینی حلاله، فقط نگاهه من گناهه؟.. دستمو مشت کردم و گذاشتم رو لبه ی در.. - می بینی که منم اینجا وایسادم دارم به اراجیف تو گوش میدم.. خندید و یه تای ابروشو داد بالا.. -- میگم پس هنوز کامل عقلتو از دست ندادی.. - منظور؟!.. با چشم و ابرو داخلو نشون داد.. -- ای بدبخت ِ عاشق!..دل و دینو دادی رفت؟.. اخمامو کشیدم تو هم.. دلم تو اتاق بود ولی پای رفتن نداشتم.. - کم چرت بگو..برو پایین منم دکتر رفت میام.. خواستم درو ببندم که دستشو گذاشت رو در و نذاشت.. -- به حاجی چی بگم؟.. درو به شتاب باز کردم ..خشکش زد.. جدی اخمامو کشیدم تو هم و محکم گفتم: به ارواح خاک حاج خانم بفهمم یه کلمه حرف بهش زدی دیگه نه من نه تو.. متوجه حساس بودن اوضاع شد که با تردید پرسید: فردا که توضیح خواست خودت طرف حسابشی دیگه؟.. سرمو تکون دادم..کمی نگاهم کرد و عقب گرد کرد که بره سمت آسانسور بین راه صداش زدم.. -- خیلی خب قول دادم نگم، نمیگم خاطرت جمع!.. - اونو که می دونم..منظور من فقط به حاجی نبود..هیچ کس تا وقتی نگفتم نباید بفهمه سوگل اینجاست.. -- می دونم قبل از تو شهرام حسابی روش تاکید کرد..ولی توضیح نداد که منتظرم بیای همه چیزو تعریف کنی.. سرمو تکون دادم و درو بستم..با یه نفس عمیق رفتم تو اتاق..دکتر داشت فشارسنجو از دستش باز می کرد.. - حالش چطوره؟.. -- نمی تونم بگم خوبه..وضعیتش مشخصه..فشارش خیلی پایینه ..تبشم عصبیه..با این دختر چکار کردن؟.. به صورتم دست کشیدم..می تونستم بگم نمی دونم؟..پا به پاش منم شاهد بودم!.. -- با دارو حالش بهتر میشه؟.. -- آره فقط باید خیلی خوب استراحت کنه..یه سرم نوشتم با چندتا آمپول طبق دستوری که میدم تزریق کنه..داروهاشو که استفاده کنه به امید خدا رفع میشه.. کیفشو بست و از رو صندلی بلند شد..نگاهه من به سوگل بود..دکتر که پی به نگرانی و حال خرابم برده بود، دستی رو شونه م زد و گفت: نگران نباش خطری تهدیدش نمی کنه!.. لبخند خسته ای زدم و سرمو تکون دادم.. دکتر که رفت برگشتم بالا سرش.. زنگ زدم به آروین که بیاد بالا..جلوی در نسخه رو دادم دستش.. -- این چیه؟.. - نسخه ی سوگل ِ من نمی تونم تنهاش بذارم خودت برو بگیر..فقط زود..یه پرستارم با خودت بیار.. -- تو خوبی؟.. - نه!.. -- کاملا مشخصه!.. - آروین!.. -- آخه مرد حسابی این موقع من پرستار از کجا بیارم؟.. - چه می دونم..یه کاریش بکن..دوستی، آشنایی..فقط زن باشه.. -- تو که دوستای منو می شناسی، کدومشون تزریقاتی بودن؟.. - آروین برو یه کاریش بکن سوگل حالش خوب نیست می زنم یه بلا ملا سرت میارما.. -- خب تو که خیر سرت یه پا آمپول زنی بزن بره پی کارش دیگه!.. - نه نمیشه.. -- چرا؟..حرومه؟..اهان..نــــا محــــرمه!.. خیز برداشتم سمتش که یقه شو بگیرم خندید و رفت عقب.. - میرم داروهاشو می گیرم پرستارم جور نشد خودت باید زحمتشو بکشی.. -- دارم بهت میگم حالش خوب نیست برو نسخه رو بگیر سریع بیا..قبلش به یکی از خدمه های خانم بگو بیاد بالا.. - امری باشه؟.. - فعلا نیست!.. به لباش دست کشید و سر تکون داد..نگاهش به نسخه ی داروها بود که رفت سمت آسانسور.. درو بستم .. صدای ریز و نامفهومی از تو اتاق می اومد..قدمامو تند کردم.. صدای ناله شو که شنیدم نفهمیدم چطور خودمو رسوندم بالا سرش!.. صورتش عرق کرده بود..باز دستمالو از آب خیس کردم و آهسته گذاشتم رو پیشونیش..لباش خشک شده بود..لب پایینش کمی به کبودی می زد و گوشه ش زخم بود.. ای کاش زودتر از اینا متوجه حال بدش شده بودم که به این روز نیافته.. چرا خودش چیزی نگفت؟..گفت علیرضا گفت، ولی تو گوش نکردی!..گفت حالش خوب نیست و درد داره ولی تو ساکت موندی..خدا لعنتت کنه!.. زمزمه های ریزشو می شنیدم..کمک می خواست..مرتب اسم من و نسترن رو زمزمه می کرد..داشت هذیون می گفت.. چطور آرومت کنم عزیزدلم!.. تو رو خدا قسم، دووم بیار!.. زنگ درو زدن..خدمتکار بود..بهش گفتم یه دست لباس کامل برام بیاره.. به ساعتم نگاه کردم.. آروین، کدوم گوری پس؟.. گوشیم زنگ خورد..شماره ی شهرام افتاده بود رو صفحه.. - الو!.. -- علی کجا موندی؟.. - هنوز هتلم!.. -- چیزی شده؟.. - سوگل تب داره، دکتر بالا سرش بود نمی تونم تنهاش بذارم.. صدای نفسای عمیق و عصبیشو شنیدم.. -- کار اون نامرده آره؟..اتفاق خاصی که نیافتاده؟.. - ........... --علیرضا؟!.. - کجا بردینش؟..هنوز دست بچه هاست؟.. -- دارن از خجالتش در میان.. - چیزی که نفهمید؟.. -- نه بابا بی شرف تا خرخره خورده.. - مراقب باش چیزی نفهمه وگرنه بیچاره ایم.. --حواسم هست تو فقط مراقب سوگل باش، تنهاش نذار.. - نمیای اینجا؟.. --فعلا که درگیر اینم نمیشه ریسک کرد و ازش چشم برداشت ولی تو اولین فرصت یه سر می زنم.. کلافه دستی تو موهام کشیدم و نفسمو دادم بیرون.. -- علیرضا؟..هستی؟.. - شهرام..خوب گوش کن، یه چیز می خوام ازت بپرسم فقط راستشو بگو.. -- چی شده باز؟!.. -- قول میدی؟.. -- خیلی خب بپرس.. 2 ردیف دندونامو رو هم کشیدم و با لحن عصبی گفتم: می دونستی که امشب، سوگل..با اون پست فطرت عقد می کنه؟.. -- .......... - شهرام با توام؟!.. -- علیرضا..راستش.......... - پـــس مـــی دونـســــتـــی!.. از صدای فریادم جا خورد.. تند تند گفت: علی بذار اومدم همه چیزو مو به مو برات توضیح میدم باشه؟..زود قضاوت نکن.. -د ِ آخه مرد ِ حسابی، دیگه چی مونده که بخوای واسه م توضیح بدی؟..چرا گذاشتی کار از کار بگذره؟..چرا به من چیزی نگفتی؟..چـــــــرا؟!.. -- خیلی خب علی داد نزن..گفتم میام برات میگم.. عصبی پوزخند زدم و تو موهام چنگ انداختم.. دور خودم چرخیدم و تو گوشی داد زدم: منه احمقو بگو که تا همین الانش فکر می کردم تو هم مثل خودم از هیچی خبر نداشتی..واسه همین شک کرده بودم ولی حالا....شهرام به خداوندی خدا اگه یه توضیح قانع کننده واسه اینکارت نداشته باشی بدجور تاوانشو پس میدی اینو بدون!.... داد زد: منم مثل خودت ته ِ این حرفه ام، پس واسه من خط و نشون نکش..وقتی اومدی تو این کار قبول کردی تو هر شرایطی اول هدفتو در نظر بگیری و احساساتتو یه گوشه چال کنی..اینو می دونستی ولی بازم دم از عشق و عاشقی زدی..همون روز اول فهمیدم این دختر یه روز سد میشه و جلوی هدفتو می گیره.... - خفـــه شــــــو عوضی! اسمشو اینجوری رو زبونت نیـــار.. -- مگه من نتونستم؟..مگه من نگذشتم از اون همه احساسی که به نسترن داشتم؟..چرا تو نتونی؟.. - منو با خودت مقایسه نکن..من نامرد نیستم!.. --اره من نامردم، همون که تو میگی..ولی چرا نمی خوای قبول کنی که سوگل بهترین مهره واسه نابودی بنیامینه؟.. - من هیچ وقت مثل تو مهم ترین و عزیزترین فرد زندگیمو وسیله قرار نمیدم که به هدفم برسم..حتی اگه تو این راه جونمم بذارم، میذارم ولی سوگلو به سمت آتیش هول نمیدم.. -- پس بگو واسه اینکه بتونی همیشه پیشش باشی این ماموریتو خواستی آره؟.. - صد بار واسه ت توضیح دادم دیگه دلیلی نمی بینم بخوام بازم تکرارش کنم.. -- ولی همه ش اون نبود.. - با این چیزا نمی تونی کارتو توجیه کنی..فردا صبح بیا هتل باید حرف بزنیم.. -- .......... - شنیدی یا نـــه؟!.. -- فردا نمیشه ولی تو اولین فرصت میام..فعلا!.. و تماسو قطع کرد..مرتیــــکه.....اگه دوستم نبودی می دونستم باهات چکار کنم.. هه...... هدف!.. کدوم هدف؟!.. هدف من این بود که سوگلمو دو دستی تقدیم اون حرومزاده کنم؟!.. از اول قبول کردم که این روزا رو ببینم؟!.. ******* آروین اومد با دارو ولی بدون پرستار.. گفت نتونسته پیدا کنه، این موقع روز هم هیچ پرستاری به یه مرد جوون اعتماد نمی کنه که دست بر قضا بخواد باهاش هتل هم بیاد!.. حرفش منطقی بود ولی سرم و آمپول سوگلو کی تزریق کنه؟.. -- خودت مگه مُردی؟.. چپ چپ نگاهش کردم، نشست رو مبل و پا رو پا انداخت و پررو پررو نگاهم کرد.. تب سوگل تا حدودی پایین اومده بود..ظاهرا حق با دکتر بود، تنها چیزی که باعث تب و بی حالیش شده بود فشارعصبی بود.. چاره ی دیگه ای نداشتم..سوگل از هر چیزی برام با ارزش تر ِ که تو این موقعیت بخوام به چیزای دیگه فکر کنم.. رفتم تو اتاق و از اینکه مبادا آروین بخواد محض کنجکاوی اون طرفا سرک بکشه درو بستم.. لباسایی که خدمتکار آورده بود تو تنش بود..یه بلوز آستین بلند سفید با سارافن و شلوار سرمه ای که رو لباس فرم خدمتکارا بود.... رفتم بالا سرش و سرمو آماده کردم..آستین دست راستشو زدم بالا..دستم می لرزید..نفس عمیق کشیدم و سعی کردم آروم باشم.. پنبه ی آغشته به الکل رو، روی پوستش کشیدم و با احتیاط سوزنو تو رگش فرو کردم!.. آمپولا رو هم طبق دستور دکتر تو سرمش خالی کردم..فقط می موند یکی از اونا که باید تو عضله می زد و اونم تقویتی بود.. تا یه ساعت دیگه یکی رو میارم کار تزریقشو انجام بده..خودمو می شناسم..این یه کار دیگه از پس من بر نمیاد!.. با تزریق سرم کم کم حالش بهتر شد تا جایی که اروم لای پلکاشو باز کرد..از دیدن عسلی خوش رنگ چشماش، خون توی رگم جوشید!.. تنم سرد بود که با همین یه نیم نگاهه ضعیف و کم جون، گرم شد!.. آروین رفته بود پایین..بهش زنگ زدم و گفتم سوگل حالش بهتره و بگه خدمتکارا وسایل صبحونه رو بیارن بالا.... خودشم اومد تو اتاق..به محض اینکه دیدمش گفتم: قاطی خرت و پرتای آشپزخونه تون بند و بساط سوپم پیدا میشه؟.. -- میشه که پیدا نشه؟.. - اگه تو مدیرشی میشه.. خندید و مشتی حواله ی بازوم کرد....ولی اخماش تو هم رفت و مشتشو ماساژ داد.. -- لاکردار از آهنه.. - بگو ماشاالله.. خندید و سرشو تکون داد!............... رمان ببار بارون فصل 20 خدمتکار که وسایل صبحونه رو، رو میز چید ، آروین مرخصش کرد!.. نشست پشت میز و یه دستشو زد زیر چونه ش و به من خیره شد که تند تند کره و عسل و گردو و خرما رو می ذاشتم تو سینی.. یه لیوان شیر هم گذاشتم کنارش و بالاخره رضایت دادم که تا همین حد کافیه!.. -- بگم بچه ها بیارن بالا؟.. -چی؟!.. -- بند و بساط سوپو کد بانو!.. خندیدم.. - خودم میارم فقط بگو آماده کنن.. -- چه کاریه میگم بیارن.. - خیلی خب..فقط یه چیزی امروز، فردا شهرام میاد اینجا، به محض اینکه اومد خبرم کن ولی نذار بیاد بالا.. -- چرا؟.. - کاریت نباشه.. -- این روزا خیلی مشکوک شدیا.. - تو ذهنت زیادی منحرفه.. -- آره تو که راست میگی..دو روز حاجی ولت کرد به امان خدا، کافر شدی؟.. خندید و با شیطنت ابروهاشو انداخت بالا و لقمه ی کره وعسلی که واسه خودش گرفته بود و گذاشت دهنش.. - اگه دین و ایمون من به کنار حاجی بودنه که حالا بخواد یه شبه به باد بره، همون کافر صدام کنن شرف داره!.. لقمه تو دهنش موند و با تعجب نگاهم کرد..با همون پوزخند محوی که رو لبم بود سینی صبحونه رو برداشتم و رفتم پشت در.. یه ضربه ی آروم بهش زدم ولی جواب نداد..درو باز کردم و رفتم تو..رو تخت دراز کشیده بود..درو که بستم چشماشو باز کرد..با دیدن من آروم نیم خیز شد.. سرمو از دستش در آورده بودم.. چشماش پوف کرده و قرمز بود....با لبخند سینی رو گذاشتم رو تخت و کنارش نشستم.. نگاهش کردم و صورتمو بردم جلو.. -- بهتری؟!.. خواست لبخند بزنه ولی لبش درد گرفت و با یه « آخ » ریز اخماشو کشید تو هم..قلبم تیر کشید..خدا لعنتت کنه بنیامین!.. سرشو انداخته بود پایین.. خم شدم رو صورتش و آروم گفتم: دیشب نصف عمرم تموم شد.. چشماش پر شد از نگرانی..لبخند زدم.. محو درخشش عسلی چشماش بودم که زمزمه وار گفتم: حسابی ترسوندیم دختر خوب..نمیگی قلب من ضعیفه با یه تب از کار میافته؟..اینه رسم عاشقی؟.. گونه هاش رنگ گرفتن و دومرتبه سرشو انداخت پایین.. خدایا یادمه که گفته بودم بهت!..گفته بودم کشته مرده اشم!..کشته مرده ی شرم تو نگاهش که فقط می تونه دلمو از هیجان به ضعف بندازه.. و با همون شرم، نگاهی دزدکی به صورتم انداخت که خندیدم.. ترسیدم..ترسیدم بیشتر از اون تو اتاق بمونم..دیگه سخت داشتم خودمو کنترل می کردم که کاری نکنم.. حسرت لجوجانه دور قلبم حصار کشید و با یه غم مبهم از کنارش بلند شدم..نگاهم کرد..نتونستم چیزی بگم..با چشم و ابرو به سینی اشاره کردم..منظورمو فهمید و با لبخند کمرنگی سرشو تکون داد.. ******* « 2 روز بعد! » -- بسه دیگه صداتو بیار پایین!.. - به خاطر خدا فقط خفه شو شهرام..همه ی اینا رو دارم از چشم تو می بینم.. -- ای بابا حالا یکی باید حالی ِ این کنه..به پیر به پیغمبر حالت خوب نبود 3 روز تموم بی هوش بودی کم چیزی بود؟.. - ای کاش مرده بودم..بهتر از حالیه که الان دارم.. -- سر این قضیه می دونی جون چند نفر افتاد تو خطر؟..اون پیرزن بیچاره رو که تو خونه ی خودش خفه کردن، آب از آبم تکون نخورد..تو رو هم که بین راه زدن نفله کردن انداختنت گوشه ی بیمارستان تا کارشون جلو بیافته بعد ما دست رو دست می ذاشتیم و فقط تماشا می کردیم؟.. - نه دیگه چه تماشایی؟..رفتید دو دستی سوگلو تقدیمشون کردید دیگه از این بدتر؟..ای گند بزنه به این شانسی که من دارم..چرا باید حالا این اتفاقا می افتاد؟..حالا که همه چی داشت خوب پیش می رفت!............... پوفــــــــــــــ .. موهامو گرفتم تو چنگم و با حرص کشیدم..دستمو آوردم پایین و با عصبانیت نشستم رو صندلی و سرمو تو دست گرفتم.. - فقط یه دلیل برام بیار که نخوام از هستی ساقطت کنم نامرد!..نارفیقی کردی شهرام!..نامردی کردی!.. -- اگه بهت گفته بودم که می رفتی و جلوشو می گرفتی..جز اینکه اوضـ ........ با عصبانیت از جا پریدم و داد زدم: آره می رفتم..می رفتم جلوی اون گندکاری ای که می خواستی به بار بیاری رو می گرفتم..تو خودتم می دونی با من و زندگیم چکار کردی؟.... انگشتمو گرفتم بالا و گفتم: برو اون دخترو ببین رو تخت افتاده..اون شب نیمه جون بود که اوردمش..خودتم بودی و دیدی اون کثافت باهاش چکار کرد!..تو که تموم مدت جلومو گرفتی و همه چیزو پنهون کردی چرا قبل از اینکه پامو بذارم تو اون مهمونی ِ کوفتی حقیقتو نگفتی؟..چرا نگفتی تا همونجا که جلو دستم بود جون اون حرومزاده رو بگیرم؟.. آروین درو باز کرد و اومد تو.. -- بسه چه خبرتونه صدای داد و هوارتون کل هتلو برداشته.. با عصبانیت از کنارش رد شدم و به شتاب از در زدم بیرون..شهرام پشت سرم اومد و صدام زد.. -- علی وایسا ببین چی میگم..علیرضا..با توام.. رفتم سمت اسانسور..شهرامم رسید و بازومو گرفت..دستمو کشیدم.. -- عاقل باش، بذار حرف بزنیم.. - هر چی بود شنیدم..مِن بعد دور منو خط بکش.. -- هیچ می فهمی چی از دهنت می ریزی بیرون؟..واسه یه............. -- آنیـل!.. با تعجب برگشتم!.. - نسترن؟!.. با چشمای به خون نشسته و غمگین اومد سمتم..صورتش بی روح و رنگ پریده بود..نگاهش چرخید رو شهرام..و باز تو چشمای من.. -تو اینجا چکار می کنی؟!.. --سوگل کجاست؟!.. دستاشو که می لرزید مشت کرد..شهرام یه قدم جلوتر از من برداشت و نزدیکش شد.. -- نسترن..خانمی این چه حال و روزیه؟..چی شده؟.. حتی نگاهشم نکرد..صورتش رو به من بود..شهرام صداش زد و نسترن توجهی نکرد..یه جورایی بهش حق می دادم..اما.... دکمه ی اسانسورو زدم و رفتم تو..نسترن پشت سرم اومد..شهرام خواست بیاد بالا که نذاشتم.. -- بس کن این مسخره بازیا رو علیرضا.. - شروع کننده ش خودت بودی.. -- مگه اوضاعو نمی بینی؟.. - خواهشا فعلا جلو چشمم نباش شهرام.... از لحن و نگاهه سردم فهمید دلم حالا حالاها باهاش صاف نمیشه..یه قدم به عقب برداشت که در اسانسور بسته شد.. ولی تا لحظه ی آخر چشم از نسترن برنداشت.. نسترن سرشو انداخته بود پایین و با انگشتای دستش بازی می کرد..هیچ کدوم حرفی نزدیم!.. درک نمی کردم که واسه چی پاشده اومده اینجا؟..اصلا از کجا فهمیده ما اینجاییم؟..اگه آدمای بنیامین ردشو زده باشن چی؟.. تو همین فکرا بودم که رسیدیم طبقه ی دوازدهم.. قبل از اینکه درو باز کنم رو بهش کردم و گفتم: واسه دادن خبر بد که نیومدی؟.. با تعجب نگاهم کرد..زبونشو رو لبش کشید و نگاهشو دزدید.. پس حدسم درست بود!.. دستمو از رو دستگیره برداشتم و به دیوار تکیه دادم.. - بگو چی شده؟.. -- فعلا بذار سوگلو ببینم.... - نسترن..بگو چی شده؟.. نگاهم که کرد گفتم: حال سوگل خوب نیست........ رنگ از صورتش پرید و نگران گفت: چش شده خواهرم؟..کجاست؟.. - الان خوبه ولی از تنش و فشارای عصبی تا مدتی باید دور باشه..اگر بناست خبر بَدی بهش بِدی همین الان روشنت کنم که لام تا کام پیشش حرف نمی زنی..فهمیدی؟.. -- باشه چیزی بهش نمیگم..خودمم اومدم پیشش بمونم.. یه تای ابروم از تعجب پرید بالا.. - بمونی؟..اونوقت بابات خبر داره؟.. -- نه!.. - نـــه؟!.. -- مامانو بردن بیمارستان!..سکته کرده!.. - چــی؟!..آخه چرا؟!.. - قضیه ش مفصله.. - همینجا باش الان بر می گردم..تو نیا.. -- اما آنیل....... - گفتم همینجا باش.. جدی نگاهش کردم که از روی اجبار سر تکون داد و چیزی نگفت..درو باز کردم و رفتم تو..سرکی داخل اتاق کشیدم..آروم و معصوم خوابیده بود..از دیدن ارامش صورتش توی خواب ناخودآگاه لبخند زدم و نفس راحتی کشیدم.. برگشتم تو راهرو و درو بستم.. کارتو زدم و در اتاق 202 رو باز کردم..کنار ایستادم تا نسترن بره تو..مردد نگاهم کرد و رفت تو..پشت سرش رفتم و درو بستم..نگاهه کوتاهی به اتاق انداخت و رو مبل نشست.. --چیزی می خوری بگم بیارن؟.. - نه ممنون..میل ندارم.. -- مطمئن؟.. سرشو تکون داد.. رو به روش نشستم و منتظر نگاهش کردم..انگار مضطرب بود! - خب می شنوم..بگو چی شده؟.. چونه ش از بغض لرزید..سرشو زیر انداخت و دسته ی کیفشو تو مشتش فشرد..حرکاتش کاملا عصبی بود..حتی تن صداش.. -- نگین..!.. منتظر شدم ادامه بده..سرشو بلند کرد و با بغض گفت: نصف شب خونه رو ترک کرده و رفته.. - یعنی فرار کرده؟!.. سرشو به نشونه ی مثبت آورد پایین..از رو میز یه برگ دستمال کاغذی برداشت و اشکاشو پاک کرد.. -- قضیه جدی تر از این حرفاست!.. نفسی تازه کرد و گفت: راستش چند ماهی می شد که نگین گاهی شبا خونه ی دوستش ترانه می موند به بهانه ی اینکه تا نزدیکای صبح درس می خونن تا ضعفاشونو جبران کنن.. راستش بابام تا همین چند وقت پیش روحشم خبر نداشت آخه نگین برنامه هاشو تنظیم کرده بود دقیق شبایی خونه ی ترانه می موند که بابا شبش شیف بود..مامان می دونست ولی از اونجایی که همیشه جونش واسه نگین در میره یکی دو بار بیشتر مخالفت نکرد..با مادر ترانه دوست بود و خود ترانه رو هم مثلا می شناخت رو همین حساب چندان مخالف نبود..یکی دو دفعه با نگین بحثش شد سر همین قضیه ولی وقتی از مادر ترانه شنید که بچه ها اونجا فقط سرشون به درس و تمرین گرمه کوتاه اومد.. خونه شون فقط 4 تا کوچه از ما بالاتره..اون روز که بابا من و سوگلو از شمال با اون وضعیت کشوند آورد خونه بهش همه چیزو گفتم..اونم تا یه مدت حواسشو داد به نگین ولی خب همیشه که خونه نبود..مامان باید حواسشو جمع می کرد که مثل همیشه حقو داد به نگین!..نگین هم واسه همه زبونش تند و تیز بود ولی رگ خواب مامان دستش اومده بود.... ترانه یه برادر به اسم سهراب داره که ما فکر می کردیم سربازه و فقط ماهی 1 بار به خونواده ش سر می زنه ولی دیگه خبر نداشتیم که اقا سرباز فراریه....تموم حرفاشون دروغ بود و نگینم چیزی به ما نگفت!.... ساکت شد وبا هق هق اشکاشو پاک کرد.. رفتم سر یخچال و با یه لیوان آب برگشتم..لیوانو دادم دستش که زیر لبی تشکر کرد.. رو به روش نشستم و منتظر شدم..گرچه خودم یه چیزایی حدس زده بودم!.. آب دهنشو قورت داد و با استرس مشغول ریز کردن دستمال توی دستش شد.. -- یه بار که رفتم تو اتاقش دیدم داره ارایش می کنه..تعجب کردم چون نگین هیچ وقت واسه بیرون رفتن از اینکارا نمی کرد.. می دونستم مامان خبر نداره..قسم داد چیزی نگم و در عوض قول داد دیگه این کارشو تکرار نکنه.. اما انگار بدتر شده بود..تازه فهمیدم که این مدت دور از چشم ما با پول تو جیبی که از مامان و بابا می گرفته همراه دوستش می رفتن و وسایل ارایش و لباسای ناجور می خریدن..مثل اینکه ترانه تحریکش می کرده!.. همون شب نگین اونجا بود که پدر و مادر ترانه تصمیم می گیرن برن پیش مادربزرگش که خونه شم شهرستان بوده و همون شب هم خبر میدن که تا فرداشب بر نمی گردن!.. نگین و ترانه تنها تو خونه بودن!..نگین هم با اینکه مامان باهاش تماس می گیره ولی چیزی از این موضوع نمیگه.. ترانه از نگین می خواد یه کم آرایش کنه و لباسایی که خریدنو بپوشه..خواهر ِ ساده ی منم قبول می کنه!.... لب گزید و چشماشو رو هم فشار داد.. بعد از چند لحظه پلک زد و با بغض گفت: وقتی نگین به خیال خودش با ذوق و شوق مو به مو کارایی که ترانه ازش خواسته رو انجام میده ترانه آهنگ میذاره و تشویقش می کنه که برقصن.. وقتی خسته میشن ترانه میره و واسه خودشون شربت میاره..و نگین هم غافل از همه جا شربتو می خوره و بعد از چند لحظه هم سرش سنگین میشه و از حال میره.. خواهر ساده و بدبخت من نمی فهمه که تو عالم بی هوشی اون خواهر و برادر چه بلاهایی به سرش میارن.. سهراب عوضی هر کار که دلش می خواد با خواهرم می کنه و وقتی نیت پلیدشو اجرا می کنه اون خواهر حرومزاده تر از خودشو صدا می زنه که تو حالتای ناجور کلی فیلم و عکس از نگین بگیره که با اینکار به خیال خودشون خواستن در دهن نگینو ببندن که یه وقت پیش کسی چیزی نگه!.... با هق هق صورتشو با دستاش پوشوند.. -- نگین فقط 14 سالشه..چرا باید به خاطر بی مسئولیتی مامان و بابای بی فکر من همچین بلایی سرش بیاد؟.. اون از سوگل که به این روز انداختنش اینم از نگین.... دستشو آورد پایین و تو صورتم نگاه کرد.. -- دیروز اصلا خونه نیومد..هر چی به گوشیش زنگ می زدیم جواب نمی داد..تا اینکه مامان رفت دم خونه ی ترانه، ولی دختره ی بی چشم و رو گفت که نگین صبح از اینجا زده بیرون..مامان ساده لوح منم باور می کنه و خبر نداشته که دختر کوچولوی نازپرورده ش تو چه حالیه!.. سهراب وقتی خوب نگینو تهدید می کنه ولش می کنه تو خیابون..ولی نگین که بچه تر از این حرفا بوده که بخواد چیزی رو راحت پنهون کنه با گریه و حال زار میاد خونه.. اول فکر کردیم تصادف کرده چون گوشه ی لب و گردن و کنار پیشونیش زخم بود..بدون اینکه چیزی بگه انقدر گریه کرد که از حال رفت.. بردیمش بیمارستان و اونجا فهمیدیم چه خاکی تو سرمون شده.. حالا مونده بودم چجوری به بابا بگم..مامان که تا 2 ساعت بی هوش افتاده بود زیر سرم.. هر جور بود با ترس و لرز به بابا زنگ زدم و فقط گفتم حال نگین خوب نیست آوردیمش بیمارستان..ولی وقتی رسید با دیدن ما اولین کاری که کرد رفت سراغ دکتر.. خب حقم داشت شک کنه اخه واسه یه چیز کوچیک که مامان از حال نمیره و منم اونطور رنگ و روم نمی پره.. وقتی فهمید همونجا جلوی دکتر زانو زد.. کمرش خم شد و جوری نعره کشید و به زمین مشت زد که چند نفری که کنارش بودن با ترس و وحشت نگاهش می کردن.. نمی تونم بگم که چیا کشیدیم دیروز..وقتی نگین مرخص شد حالا نوبت بابا بود که بیافته به جونش..دقیقا همون کاری که با سوگل کرد.. وقتی جسم نیمه جون نگینو انداخت یه گوشه رفت سراغ مامان..می گفت مقصر همه ی اینا تویی و مامان هم انکار می کرد و می گفت چرا من؟ چرا خودتو نمیگی؟.. دعواشون بالا گرفت و آخرش حال مامان بد شد..فقط دیدم قفسه ی سینه شو داره فشار میده بعدشم افتاد کف خونه.. بردیمش بیمارستان گفتن سکته کرده و حالشم وخیمه..من سریع برگشتم چون نگین خونه تنها بود..سر و صورتش زخمی بود..با گریه همه چیزو تعریف کرد..گفت می ترسه..دلداریش دادم که نگران نباشه و بابا الان عصبانیه!.. بابا بیمارستان بود منم نمی تونستم نگینو تنها بذارم..ولی صبح که از خواب بیدار شدم دیدم نیست.. سریع به بابا زنگ زدم و خبرش کردم..با اینکه حالش خوب نبود گفت پلیسو در جریان میذاره!.. بعدش زنگ زدم رو گوشیت خاموش بود..ولی آروین گوشیشو جواب داد انقدر بهش اصرار و التماس کردم تا گفت اومدین هتل....تمومش همین بود!.. متعجب از اون همه اتفاق وحشتناک نگاهمو ازش گرفتم و به میز وسط اتاق دوختم.. چقدر اتفاق طی این 2 شب افتاده بود!.. تو خودم بودم و داشتم فکر می کردم که با صدای نسترن سرمو بلند کردم.. - چیزی گفتی؟!.. -- می خوام سوگلو ببینم..قول میدم پیشش چیزی نگم.. به صورت غم زده اش نگاه کردم.. دلم براش سوخت..حال و روزش اصلا خوب نبود.. اما شاید دیدن سوگل بتونه کمی آرومش کنه.. - قول دادی نسترن!.. سرشو تکون داد.. -- قول!.. سرمو تکون دادم و بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون..پشت سرم اومد.. در اتاقی که سوگل توش بود رو باز کردم ..کنار دیوار ایستادم و به نسترن نگاه کردم..تو درگاه ایستاد..با دست به اتاق اشاره کردم.. -- آروم بیدارش کن....در ضمن قولتم یادت نره!.. رو جمله ی آخرم تاکید داشتم که خودش فهمید و با لبخند نگاهم کرد.. -- اگه تو مدتیه عاشقشی من که یه عمر ِ خواهرشم..نگران نباش سلامتی سوگل از هر چیزی واسه م مهم تره.. - اگه خاطر جمع نبودم ازت الان اینجا نبودی..پس برو تو!.. با همون لبخند نگاهشو انداخت به در اتاق و رفت تو..درو بستم و رفتم سمت آسانسور.. فکر نمی کردم شهرام هنوز تو هتل باشه ولی همین که در اتاق آروینو باز کردم در کمال تعجب دیدم کنار پنجره ایستاده و داره با گوشیش حرف می زنه.. از صدای در برگشت..اخمام خود به خود رفت تو هم!.. رفتم تو..حواسم بهش بود ولی نگاهم نه..به میز آروین تکیه دادم..خودش تو اتاق نبود!.. از حرفاش چیزی نفهمیدم..مکالمه ش خیلی زود تموم شد و برگشت طرفم.. با همون اخم رو بهش تشر زدم: تو که هنوز اینجایی؟!.. نگران اومد جلو و رو صندلی مقابلم نشست.. -- نسترن چطوره؟..چرا گریه می کرد؟.. پوزخند زدم.. - نگو که واسه ت مهمه!.. -- نیست؟!.. - باور نمی کنم!.. -- تو دیگه چرا اینو میگی؟..تو که از همه چیز خبر داری!.. - چون خبر دارم باور نمی کنم..چون می دونم در حقش نامردی کردی باور نمی کنم.. -- من نامردی نکردم.. - نکردی؟!..اونوقت زدن زیر قول و قرار ازدواج با دختری که از جونشم بیشتر دوستت داره نامردی نیست؟..تو که همیشه دم از عشقت بهش می زدی چی شد یه شبه از این رو به اون رو شدی؟.. -- گذشته رو به رخم نکش!.. - تو به گذشته ت وصلی، کجای کاری؟.. -- یعنی چی این حرفا؟!.. - هنوز عاشقشی؟!.. به وضوح جا خورد..نگاهه کوتاه و پر تردیدی تو چشمام انداخت و به همون کوتاهی هم دزدیدش.. لبخند کجی کنج لبام بود که گفتم: پس هستی!.. پنجه هاشو تو هم فرو کرد و سرشو تکون داد و محکم و قاطع گفت: آره..هستم..من هنوز عاشق نسترنم..حتی یه روز نیست که بهش فکر نکرده باشم.. - پس اونوقت.......... -- دلیلشو خودت می دونی.. - از نظرت قانع کننده ست؟.. -- برای من آره!.. - نسترن هنوز دوستت داره!.. پوزخند زد.. از رو یه درد آشنا.. دردی کهنه و دلسوز!.. -- از من متنفره، دیگه دوست داشتنی تو کار نیست.. - اینارو به من میگی؟منی که دست هر چی عاشقه از پشت بستم؟!.. خندید و سرشو تکون داد.. وقتی دید هنوز اخمام تو همه گفت: هنوز می خوای اون بحثو کش بدی؟.. - گناهت انقدر پیشم سنگین هست که به خاطرش زیر مشت و لگد لهت کنم بازم می خوای کشش ندم؟.. -- تمومش به خاطر خودت بود..به خاطر هدفی که داشتیم..سوگل تو مرحله ی آخر این بازی نبود.. - ولی تو بازیش دادی..نارفیقی کردی شهرام.. نفسشو محکم داد بیرون و انگشتاشو تو موهاش کشید.. -- کلافه م کردی به خدا..بس کن دیگه، نمی دونم چرا حرفمو نمی فهمی؟!.. - این حرفات به درد من نمی خوره..یه مشت دلیل و برهان ِ مسخره..خودم کم از دست آدمای دور و اطرافم می کشم که اینو هم به مشکلاتم اضافه کردی!.. -- تا شبم واسه ت توضیح بدم باز مرغت یه پا داره!.. تکیه م رو از میز برداشتم و رو به روش نشستم.. گوی شیشه ایی که رو میز بود رو برداشتم و تو دستم بالا انداختم..سنگین بود!.. گوی رو محکم تو مشتم فشار دادم و به شهرام نگاه کردم.. نگاهش به دستم بود!.. لبخند زدم..نگاهش اومد بالا تا رو صورتم..لبخند از حرصم بود..از خشمی که تو دلم طوفان به پا کرده بود..از کار احمقانه ی شهرام..از ندونم کاری هاش..از سرخود بودنش.. انقدر عصبانی بودم که بخوام با همون گوی بزنم خرد و خمیرش کنم..و چقدر سخت داشتم خودمو کنترل می کردم!.. آب دهنشو نامحسوس قورت داد و به صفحه ی گوشیش نگاه کرد..تو فکر بود.!. -- نمی پرسی با کی داشتم حرف می زدم؟..زیر چشمی نگاهم کرد: به تو هم مربوط میشه!.. یه تای ابرومو دادم بالا.. - نکنه فرامرز بود پشت خط؟.. سرشو تکون داد.. -- خودش بود!.. رو به جلو خم شدم و گوی رو گذاشتم رو میز.. - خب..چی می گفت؟.. -- یه سری سفارش داره دست حشمتی گفت باید تحویل بگیریم.. - چرا به خودم زنگ نزد؟.. -- گفت در دسترس نبودی.. - از بنیامین که بهش چیزی نگفتی؟.. -- نه ولی نذار دیر بشه یه جوری بهش برسون.. - امشب قراره برم ویلا خبرشو بهش میدم.. -- بفهمه خواهرزاده ی سیروسو گرفتیم زیر شکنجه، سور میده بی شرف.. - این سگ ِ هار دنبال بهانه بود واسه واق واق کردن که راحت جور شد..فقط یه ماهه دیگه مونده..تا اون موقع هر جور شده باید سرشونو به دم و دستگاه ها گرم کنیم.. -- چهار چشمی حواسمو دادم به فرامرز ولی واسه بنیامین حتما یه نقشه ای داره که نخواد رو کنه!.. - .............. -- علی!!.. نگاهم که متفکرانه به میز خیره بود رو گرفتم بالا.. -- چرا رفتی تو فکر؟!.. - چیزی نیست!.. --پرسیدم نکنه فرامرز و آدماش واسه این گربه سیاهه که تو چنگمونه، نقشه ریخته باشن؟.. ساکت بودم و داشتم فکر می کردم که باز صداش پارازیت شد رو افکارم.. -- تو چیزی می دونی؟..اره؟.. - گیرم که بدونم تو چی میگی این وسط؟.. -- علی خر نشی این دم آخری یه کار دست خودت بدی؟..اگه چیزی می دونی بگو.. - نترس، می دونم دارم چکار می کنم.. خودشو رو مبل کشید جلو و با کنجکاوی تو چشمام زل زد.. - چیه؟!.. -- نگو اونی که تو سرت داره جولان میده، دقیقا همونیه که الان دارم بهش فکر می کنم؟.. با یه خیز به عقب تکیه دادم و پا روی پا انداختم.. - به چی فکر می کنی؟.. -- به خریتی که می خوای بکنی!.. - حساب بنیامین جدای بقیه ست!.. -- علیرضا!!.. دسته های مبلو تو مشتم فشردم و بلند شدم.. راه افتادم سمت در..صدام خشک بود.. - چیزی تا آخر این بازی کثیـف نمونده تو هم که هدفت واسه ت از رفاقت و عشق و مردی ومردونگی مهم تره پس بچسب بهش تو کار منم دخالت نکن!.. از پشت شونه مو گرفت.. -- وایسا ببینم ..می خوای الکی الکی خودتو بندازی تو خطر؟..پس سوگل چی؟.. تو درگاه برگشتم سمتش..با اخم نگاهش کردم و دندونامو رو هم فشار دادم.. - به تو ربطی نـــداره!.... -- ولی من گزارش می کنم!.. - باشه..ولی دیوار حاشا بلندتر از این حرفاست!.. و با همون پوزخندی که رو لبم بود نگاهمو از چشمای متعجبش گرفتم و زدم بیرون از اتاق.. از آسانسور که اومدم بیرون گوشیم زنگ خورد.. کلافه و بی حوصله صفحه شو نگاه کردم..و از دیدن شماره ی مامان چندتا حس همزمان با هم هجوم اوردن سمتم!.. تعجب!..دلتنگی!..و خشم!.. موبایل ممتد و پشت سر هم زنگ می خورد و من هنوز تو شوک بودم.. بار اول قطع شد..و برای بار دوم که زنگ زد تردیدو پس زدم و دکمه رو فشار دادم.. -.......... -- الو..آنیل..الــو..مادر می دونم که صدامو می شنوی!.. -............. -- تو رو خدا جوابمو بده پسرم!.. از بغض تو صداش قلبم به درد اومد!.. دست راستمو گذاشتم رو پیشونی تب زده ام و چشمامو بستم.. -- آنیـــل!..تو رو به جون خودم قسم میدم پسرم، فقط بذار یه بار دیگه صداتو بشنوم!.. صدام لرزید و با چشمای بسته لب زدم: چــرا؟؟!!!!..فقط بهم بگو چــرا؟؟!!.. همین..فقط چرا!.. همه ی خشم و عصبانیت و دلتنگیام جمع بودن تو همین یه جمله!.. بغض داشت مادرم!.. گلوم درد گرفت!.. داشت گریه می کرد!...... -- دلم برات تنگ شده پسرم..بذار ببینمت به خداوندی خدا همه چیزو برات توضیح میدم.. - چرا هنوز منو پسرت خطاب می کنی وقتی جلوی خودت بهم اَنگ بی آبرویی و ناپاکی می بندن؟!.. -- اگه بهت ایمان نداشتم دخترمو دستت به امانت می دادم؟!.. سکوتم از تعجبم بود!!..گفت دخترم؟؟!.. -- آنیل خیلی چیزا هست که باید بهت بگم!.. - حاجی خبر داره دلت برام تنگ شده؟!.. نیش کلاممو گرفت و با بغض خفه ای جواب داد: من مادرتم آنیل!.. خسته به دیوار تکیه زدم.. -- نیستی که اگر بودی بهم پشت نمی کردی!.. - من قسم خوردم..بعد از نیما حاجی قسمم داد که واسه نگه داشتن تو شرط میذاره..که تا آخر عمرم هر چی اون گفت همون باشه.. مبهوت تکیه مو از دیوار گرفتم.. --الو..آنیل......... - یه بار دیگه تکرار کن حرفتو.. صدای خنده شو شنیدم..میون اون همه اشک که از همینجا هم ندیده می تونستم بفهمم چطور صورت دردکشیده شو نم زده کرده!.. - پس....حافظه ت..برگشته؟!.. --نه همه ش..فقط یه بخشیشو محو یادمه.. - از کِی؟!.. -- خیلی وقته!.. - چرا چیزی نگفتی؟!.. -- بذار ببینمت..باشه پسرم؟!.. بازم گفت پسرم!.. چه سِری از زنگ این کلمه بلند میشه که اینطور ناآرومم می کنه تا نتونم بگم « دیگه به من نگو پسرم؟..».. --آنیل؟!.. - کجا بیام؟!.. -- معلومه، بیا خونه!.. -نـــه!!.. --آنیل!.. -فردا راس ساعت 6 بیا هتل آروین.. --چی؟!..چرا اونجا؟!.. - بیا خودت می فهمی!.. -- باشه پس مراقب خودت باش.. لبخند زدم.. - به چَشم..شما هم هوای خودتو داشته باش..خداحافظ!.. -- قربون پسرم..دست خدا به همرات!.. با همون لبخند که انگار رنگی از آرامشو به خودش داشت گوشی رو از کنار گوشم آوردم پایین.. در اتاق سوگلو باز کردم ولی قبل از اینکه برم تو بلند گفتم: یاالله..خانما حجابو رعایت کننا من دارم میام تو!.... و بعد از چند لحظه با لبخند درو کامل باز کردم..اما از دیدن صورت اشک آلود سوگل لبخند رو لبام ماسید.. با دیدن من سعی داشت با پشت دست اشکاشو پاک کنه.. صورت نسترن هم خیس بود..با اخم و غضب نگاهش کردم که سریع بلند شد و از اتاق اومد بیرون و درو بست.. --به خدا من چیزی بهش نگفتم!.. به صورتم دست کشیدم و باز نگاهش کردم..با عصبانیت تو صورتش توپیدم: پس چرا گریه می کرد؟..چکارش کردی؟.. -- بسه آنیل، من خواهرشم.. - هر کی که می خوای باش ولی حق نداری ناراحتش کنی!.. -- داشت از بلاهایی که بنیامین سرش آورده بود، حرف می زد..چیزایی که سوگل تعریف می کرد خون به دل ادم می کنه اونوقت حق نداره گریه کنه؟.. چشمامو باریک کردم و مشکوکانه گفتم: چی گفت بهت؟.. --یعنی چی؟.. - گفتی از بلاهایی که بنیامین سرش آورده برات گفته..خب تعریف کن قضیه چیه؟.. --مگه خودت نمی دونی؟!.. - همه شو نه!.. -- من می شناسمت آنیل!..مطمئنم تو هم اونجا بودی!.. - نستــرن این جواب من نبود!.. -- داشت از مهمونی و کارایی که توش کرده بودن برام می گفت همین.. -همیــن؟!.. -- خب آره!..توقع داشتی چی بشنوی؟!.. نیشخند زدم و سرمو تکون دادم..دستامو از کمرم آوردم پایین و دست راستمو تو موهام فرو بردم.. - می دونی سوگلو تو چه وضعی نجات دادم؟.. -- چی می خوای بگی؟.. سکوت کردم و نشستم..نسترن اومد و رو مبل کنارم نشست.. -- نگو که......... از نگرانی مشهودی که تو صداش بود سرمو چرخوندم سمتش..اشک تو چشماش حلقه زده بود.. یعنی سوگل چیزی بهش نگفته؟!..نکنه تمومش سوتفاهم باشه و من دارم اشتباه می کنم؟!.. از بسته شدن در اتاق هردومون برگشتیم..سوگل با رنگی پریده و چشمای قرمز و خیس جلوی در بود و دستشو گرفته بود به دیوار.. با دیدنش تو اون وضع از جا پریدم و رفتم طرفش ولی بین راه دستشو آورد بالا و گفت: نیا جلو.. وسط اتاق خشکم زد..با تعجب نگاهش کردم که با بغض گفت: تو فکر کردی بنیامین به من..به من........ لب گزید و نگاهش کشیده شد سمت نسترن..نسترن رفت کنارش و دستشو گرفت.. -- سوگلم خواهری به خودت فشار نیار برو تو اتاق استراحت کن.. -- نه نسترن بذار بهش بگم.. تو چشمای من زل زد و معصومانه گفت: بنیامین با من کاری نکرد..به موقع رسیدی چون فقط ..فقط اگه یه دقیقه دیرتر اومده بودی الان من........... ادامه نداد..قطرات اشک، شبنم وار از چشمای درشت و عسلیش رو صورتش افتادن.. قلبم دیوانه وار می کوبید..قدمی به طرفش برداشتم که نسترن مجبورش کرد بره تو اتاق.. خدا بگم چکارت کنه نسترن..حالا من چطوری باهاش حرف بزنم؟.. گل ِ من ازم دلگیر بود.. خب من از کجا می دونستم؟..تمومش حدس و گمان بود اگه دنبال اثباتش بودم که از خودش می پرسیدم..وجود خودشه که واسه م با ارزشه.. خدایا..چرا اینجوری شد؟!.. رفتم تو، بدون اینکه در بزنم..نسترن چشم غره رفت و ندید گرفتم..هردوشون نشسته بودن رو تخت..سوگل سرشو انداخته بود پایین..از چونه ش که می لرزید فهمیدم داره گریه می کنه.. عصبی تر از قبل نگاهمو انداختم به نسترن و با سر به بیرون اشاره کردم که یعنی پاشو برو می خوام باهاش تنها باشم!.. یه نگاه به من و یه نگاه به سوگل انداخت و مردد از رو تخت بلند شد.. -- من..من برم یه لیوان اب واسه سوگل بیارم.. وقتی اومد جلو و از درگاه رد شد جوری که سوگل نشنوه زیر لب گفتم: تا نیومدم بیرون پا تو اتاق نمیذاری!.. چشماش گرد شد..دست چپمو زدم به درگاه و دست راستمم رو در بود..یه قدم رفت عقب و دهن باز کرد تا چیزی بگه که درو بستم!.. پوفــــ ..نفسمو کلافه و کشیده دادم بیرون و چشمامو ثانیه ای بستم و باز کردم!.. چرخیدم سمتش..نگاهش گله مند و بارونی بود..میخ چشمای ملتمس من.. قدمی برداشتم که همزمان از رو تخت بلند شد..نگاهشو زیر انداخت و پنجه هاشو تو هم قفل کرد.. بی توجه به استرسی که از وجودش داد می زد نزدیکش شدم..درست تو یک قدمیش.. زبونمو رو لبم کشیدم و با آروم ترین لحن ممکن صداش زدم!.. نه جوابمو داد و نه حتی خواست نگاهم کنه.. کمی فاصله رو پر کردم.. چقدر از این فاصله ها نفرت دارم..چقدر حسش تلخه.. حس می کنم بغض توی گلوش پنجه شده و داره گردنمو تو مشتش فشار میده..منم مثل خودش احساس خفگی می کنم.. چرا می ترسم حرف بزنم؟.. چرا نگرانم با یک کلمه ی اشتباه دیوار ِ ترک برداشته ی احساسم فرو بریزه و نتونم دل فرشته مو به دست بیارم؟.. وقتی دید عین مجسمه خشکم زده و حرف نمی زنم، بی تاب و دلگیر از کنارم رد شد.. دستمو مشت کردم..از خودم حرصم گرفت..دِ حرفتو بزن، لال که نیستی!..نذار دیر بشه..این نگاهه غم زده رو باید کور بود و ندید!.. برگشتم..کنار پنجره بود و آسمونو نگاه می کرد..با کمترین فاصله که حد مجاز باشه و اون خط فرضی ِ ممنوعه رو رد نکنه ازش ایستادم و زیر گوشش زمزمه کردم: منظور بدی از حرفام نداشتم..درسته شک کرده بودم ولی انقدر وجود خودت واسه م باارزش بود که حتی نخوام ازت چیزی بپرسم.... لرزش صداش از بغض بود.. -- مگه خودت اونجا نبودی؟..پس چرا جوری داشتی واسه نسترن تعریف می کردی که انگار تو بدترین حالت ممکن رسیدی و ما رو تو ماشین دیدی؟.. و کمی به جلو مایل شد و .... باز همون فاصله ی لعنتی.. -شب بود..به خدا اون لحظه به حدی عصبانی بودم که هیچی حالیم نبود، فقط یقه شو گرفتم و بلندش کردم و کشیدمش بیرون..گفتم شاید قبلش............ تکون نخورد..ولی نیمرخشو گرفت سمتم و تکرار کرد: قبلش چی؟..بذار اینو بهت بگم، من اگه دست اون کثافت بهم خورده بود که مهم ترین چیز تو زندگیمو به خاطرش از دست می دادم الان اینجا رو به روی تو، توی این اتاق نبودم..حتی یه ثانیه نفس کشیدن واسه م خفت بود!.... -سوگــــل!.. سر انگشتاشو به صورتش کشید..غرق اشک بود.. از سمت راستش چرخیدم و دستمو به لب پنجره گرفتم..سد نگاهش شدم.. چشماش از روی دستم تا توی چشمام امتداد داشت..نفس عمیق کشید و کمی به عقب مایل شد و تکیه شو به دیوار داد..کشیده شدم سمتش..مسخ نگاهش..انگار جسم ظریف این دختر آهنربا بود و من از جنس آهن.. چرا برخلاف عقایدم تا این حد جذبش میشم که نتونم خوددار باشم؟.. دست راستمو به دیوار درست کنار صورتش تکیه دادم و دست چپمو که مشت شده بود کمی بالاتر از سرش گذاشتم..با دستام دورش حصار کشیدم ولی قادر به لمس جسمش نه..فقط لمس نگاهش بودم.. فاصله بود..هنوزم اون خط ممنوعه بینمونه و دارم عذابو تو چشمای جفتمون می بینم..منی که چشمای سوگلم، آینه ست واسه دیدن نقش قلب عاشقم تو شیشه ی نگاهش!.... سفیدی چشماش سرخ، ولی خشک بود..انگار چشمه ی اشکش دیگه قصد جوشیدن نداشت.. مات و مبهوت نگاهش می لغزید تو صورتم.. گونه هاش گلگون بود که زمزمه کرد: علیرضا!.. و مثل همیشه اراده م رو در مقابل لحن شیرینش از دست دادم و زمزمه وار صورتمو بردم پایین...... -جــانم؟!.. -- خواهش می کنم.. عضلاتم منقبض شد..اون یکی دستمم مشت شد..سرم خم شد زیر گوشش.. - دلت ازم گرفته؟.. -- میشه بس کنی؟.. - نه تا وقتی که آروم نشم!..نه تا وقتی که بهم نگی آرومم!.. --من..من آرومم!.. - نیستی!.. --علیرضا!..


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: